رمان مهدوی ۷۲
رمان مهدوی – قسمت هفتاد و دوم
ادموند از جایش بلند شد و به سمت پدر رفت، با لحنی که حاکی از پشیمانی بود گفت: پدر، من به خاطر رفتارم به خصوص در این چند روز گذشته متأسفم. امیدوارم شما و مادر با بزرگواری همیشگی خود من رو عفو کنید. در این دو سال من در مسیر بسیار سختی قرار گرفتم، جدایی از همسرم من رو دلشکسته کرد اما… مکثی کرد، به چشمان پدر که اشک در آن حلقه زده بود خیره شد و گفت:
اما جدایی از شما هم برای من کشنده است، این منصفانه نیست که من بین شما و همسرم فقط باید یکی رو انتخاب کنم. ویلیام دستانش را روی شانههای پسرش گذاشت و گفت: پسرم، یادته روزی که گفتی تصمیم گرفتی مسلمان بشی و با یک دختر مسلمان ازدواج کنی، چی بهت گفتم؟! راه رسیدن به هر چیز ارزشمندی در زندگی ناهموار و دشواره، پستی و بلندیهای زیادی را باید پشت سر بذاری و گاهی مجبوری این سختیها رو به جون بخری تا لایق رسیدن به چیزهای ارزشمند بشی!
بالاخره دیر یا زود این اتفاق می افتاد، یه روزی میرسید که تو از ما جدا میشدی و به دنبال زندگی خودت میرفتی، پس بهتره اون زندگی طبق آرزوهات باشه و ما هم خوشحالیم که تو به خوشبختی که انتظارش رو داری برسی، گرچه تو با رفتنت قلب و روح ما رو هم با خودت خواهی برد.
با رُمان ادموند همراه باشید تا ابعاد جذاب این زندگی عجیب روشن شود…
بخش پیام های مهدوی "رمان مهدوی"