داستان مهدوی ” علامه ی جوان “
علامه ی جوان
آفتاب خانه ی ما علامه ی* جوان « بسم الله» گفت. زیر لب دعا خواند . عمامه به سر کرد و عبا بر دوش انداخت. سپس سوار اَستر شد و سوی خانه ی استاد راه افتاد. خانه ی استاد دور بود . از کوچه پس کوچه های شهر گذشت. به حرم امام علی (علیه السلام ) که رسید، مثل همیشه سلام داد و دعا خواند . اشک در چشم هایش جمع شد و آهسته گفت : کمکم کنید،
مولایِ من! بعد اَسترش را آرام راه انداخت . اَستر سر به زیر و بی صدا برخاکِ سفتِ کو چه ها سُم می زد. علامه به نزدیکی خانه ی استاد رسید . قلبش تند تپید. دوباره دعا خواند و در دل گفت : خدایا به تو پناه می برم … . سپس اسمِ امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشّریف ) را برد و گفت : در این دنیا فقط شما را دارم . اگر به کمکم بیایید ، حتماً موفق خواهم شد! از پیچِ کوچه که گذشت ، خانه ی استاد را دید . علامه ، چند سالی می شد که در بعضی از درس های دینی ، شاگرد آن استاد بود . استاد ، علامه را بیشتر از شاگردان دیگرش دوست می داشت و به حرف ها و خواسته هایش خوب گوش می سپرد . برای علامه فرصت خوبی بود . او می خواست از این رابطه استفاده کند . باید عجله می کرد و هر چه زودتر دست به کار می شد . استاد ، عالمی بزرگ از اهل سنت به شمار می آمد . در عقاید خود پافشاری می کرد و گاهی علیه شیعیان حرف های نادرستی می زد . علامه پیش خود آرزو کرد: کاش استاد به راه می آمد و دست از باورهای نادرست خود بر می داشت و شیعه می شد … اما… .
آن روز علامه می خواست با انجام کارِ مهمش ، مردم زیادی را نجات بدهد . او جلوی درِ چوبیِ خانه ی استاد ، از اَستر پایین آمد . کوبه ی در را گرفت و آهسته آن را به صدا در آورد . خادمِ خانه داد زد : کیه … آمدم!
– منم ، محمد تقی حِلی!
علامه ی* جوان « بسم الله» گفت. زیر لب دعا خواند . عمامه به سر کرد و عبا بر دوش انداخت. سپس سوار اَستر شد و سوی خانه ی استاد راه افتاد. خانه ی استاد دور بود . از کوچه پس کوچه های شهر گذشت. به حرم امام علی (علیه السلام ) که رسید، مثل همیشه سلام داد و دعا خواند . اشک در چشم هایش جمع شد و آهسته گفت : کمکم کنید، مولایِ من!
خادم صدایش را بلندتر کرد : آمدم … آمدم آقای حلی! خادم در را باز کرد و با خوشحالی گفت : خوش آمدید آقای حلی! چه عجب از این طرف ها؟! علامه سلام کرد و گفت : آمده ام به زیارت استاد! خادم برگشت طرف خانه و گفت : الان خبرشان می کنم . در کتابخانه شان هستند! علامه چشم به آسمان دوخت . اشک در چشم هایش حلقه زد . در دل آرزو کرد : ای کاش حرفم را قبول کند . من باید آن کتاب را به امانت بگیرم . این کار خیلی مهم و ضروری است !
صدایی از درون خانه نشنید. علامه برای گرفتن کتابی مهم به خانه ی استاد آمده بود . کتاب را خودِ استاد نوشته بود . او در کتابش با دلیل های ضعیفی که داشت ، مذهب شیعه و ولایت امام علی (علیه السلام ) را رد کرده بود. هر روز هم قسمت هایی از آن را در مسجدی ، برای بعضی از مردم می خواند و با حرف هایش ، فکر آن ها را عوض می کرد . علامه و عالمانِ شیعه از این بابت نگران بودند . چون او دروغ می گفت . استاد تا آن روز ، کتاب را به هیچ کس نداده بود . او می دانست که اگر کتاب به دستِ دانش مندان شیعه برسد ، حتماً به اشکال هایش جواب خواهند داد و او محکوم خواهد شد . خادم صدا زد : بیایید تو … .
علامه به خانه رفت ، در کنار باغچه ی بزرگِ خانه ، استاد منتظر ایستاده بود . درختِ بزرگِ انجیر ، پر از انجیرهای سیاه و درشت بود . علامه سلام کرد. استاد با احترام جواب داد و به او خوش آمد گفت.
-آمده ام آن کتاب… آن کتاب را … .
استاد متفکرانه پرسید: کدام کتاب؟ علامه گفت : همان کتابی که علیه شیعیان نوشته اید. آمده ام آن را امانت بگیرم! استاد نگاهی کنجکاوانه به او کرد . ریش های خود را خاراند و غرق در فکر شد . سرانجام گفت : من قسم خورده ام که کتابم را بیشتر از یک شب به کسی امانت ندهم! علامه فوری گفت : خیلی خوب است . همین مقدار هم برای من کافی است ! چون علامه، طلبه ای باهوش و درس خوان بود ، استاد بی درنگ پذیرفت و از پله های کتاب خانه بالا رفت و با کتابش بازگشت . کتاب را به علامه داد و با مهربانی گفت: به دستِ عالمان شیعه نرسد . حتماً فردا صبح به من بر می گردان . یادت نرود! علامه تشکر کرد و سمت خانه اش راه افتاد .
نوشت این کتاب را محمد بن حسن عسکری ، صاحب الزمان. پاهای علامه سست شد . دوباره به کاغذهای دیگر خیره شد . باقیِ کتاب به خطِ زیبایی نوشته شده بود . گریه اش گرفت . دست به آسمان بلند کرد و بازاری گفت : دیشب امام زمان مهمانِ خانه ی من بود و من در خواب بودم . وای بر تو محمد تقی حلی! وای برتو ! این خطِ امام ِ عزیزِ توست، اما تو در خواب بودی و او را ندیدی! وای برتو …
در راه فکر کرد که باید هر طور شده ، از روی کتاب بنویسد . سپس سرِ فرصت بنشیند و به حرف های استادش ، پاسخ های علمی بدهد .رونویسی همه ی کتاب کار سختی بود . آن هم در آن فرصت کم . به خانه رسید. قلم و دوات و کاغذ آورد . پشتِ میزِ کوچکش نشست و دست به کار شد . او کلمه به کلمه نوشت و نوشت تا این که شب شد . نماز مغرب و عشا را که خواند ، دوباره نوشت . حتی سر سفره ی شام هم نرفت و دست از کار نکشید. شب به نیمه رسید. چشم های خسته اش پر از خواب شد . پلک هایش سنگینی می کرد . چند بار صورتش را شست. شمع کوچکش داشت تمام می شد . پلک های علامه سنگین شد . او در کنار کاغذهای نانوشته به خواب رفت . علامه در خواب بود که درِ اتاق باز شد . نور سپیدی اتاق را روشن کرد . انگار صبح از راه رسیده بود ، اما هوای بیرون تاریک بود . او چیزی نفهمید . دستِ مهربانی کاغذها را جلو آورد. کسی به پشتیِ کوچکِ اتاق تکیه داد . کاغذها را روی هم چید . قلم را به دوات زد و شروع به نوشتن کرد . سپیده می خواست سر بزند که علامه چشم گشود . تا کاغذها را دید نگران شد . با ناراحتی آن ها را جلوی خود کشید . بعد از پنجره به آسمان نگریست . وقت نماز صبح بود . با دلِ گرفته ، گفت : وای بر من، خوابم برد . همه ی تلاشم بی نتیجه ماند! تا برخاست وضو بگیرد ، چشمش به یکی از کاغذها افتاد . خطِ زیبایی داشت . خطِ خودش نبود . کاغذ را برداشت و خوب دقت کرد . به کاغذهای دیگر هم نگاه کرد . دل شوره گرفت . همه ی صفحه ها را با عجله نگاه کرد . سپس پایین آخرین صفحه را خواند که نوشته بود :
– نوشت این کتاب را محمد بن حسن عسکری ، صاحب الزمان. پاهای علامه سست شد . دوباره به کاغذهای دیگر خیره شد . باقیِ کتاب به خطِ زیبایی نوشته شده بود . گریه اش گرفت . دست به آسمان بلند کرد و بازاری گفت : دیشب امام زمان مهمانِ خانه ی من بود و من در خواب بودم . وای بر تو محمد تقی حلی! وای برتو ! این خطِ امام ِ عزیزِ توست، اما تو در خواب بودی و او را ندیدی! وای برتو … .
پی نوشت :
* علامه محمد تقی حلی از عالمان شیعه است که در عراق می زیست.
منبع : کتاب ، آفتاب خانه ی ما ، مجید ملاّ محمّدی
بخش ادبیات مهدوی "داستان مهدوی"