داستان مهدوی ” این پولهای زیاد “
این پولهای زیاد
شیخ زین العابدین[۱] جلوی در ایستاد. وقت رفتن سید[۲] به حرم بود. شیخ زین العابدین میدانست وقتش است که بگوید. چند روز دندان روی جگر گذاشته بود. خجالت میکشید به استادش بگوید. سید در فکر چیزهای کوچک نبود. دلش در خانه خدا و حرم کعبه سیر میکرد. شیخ زین العابدین همانطور ایستاد تا سید از اتاقش درآمد. او عبا و قبایش را پوشیده و عمامه سیاهش را خیلی مرتب، بر سر گذاشته بود. به خودش هم عطر خوشبویی زده و برای رفتن به زیارت خانه خدا آماده بود. آنها چند وقتی میشد که از عراق به مکه آمده بودند و با حرم همسایگی داشتند. سید در مکه یا درس میگفت یا به خانه خدا میرفت و مشغول عبادت میشد.
«کاری نداری آشیخ زین العابدین؟»
شیخ با احترام زیاد، در را به روی استاد باز کرد و گفت: «فقط میخواستم جملهای عرض کنم».
سید ایستاد و گوش داد. شیخ زین العابدین گفت: «شما انسان بزرگوار و سخاوتمندی هستید. از کمک به آدمها هم نمیگذرید. میخواستم بگویم وضع خرج خانه ما طوری شده که حتی یک درهم هم نداریم. باید برای تهیه غذا و خرج میهمانها و شاگردان کاری بکنید. اگر آدمهای غیر اهل بفهمند، خوشنود میشوند».
سید، نگاهی پر محبت به او انداخت. بعد سر خود را تکان داد و بیرون رفت. شیخ زین العابدین تعجب کرد. او نمیدانست پشت نگاه عجیب سید، چه رازی نهفته است. عادت سید بود که هر روز، اول صبح بعد از طواف و دعا در خانه خدا، به خانه میآمد. اول قلیان میکشید، بعد به اتاق درس میرفت و برای شاگردانش درس میگفت.
او بالأخره از خانه خدا برگشت و در اتاق بیرونی، منتظر نشست. شیخ زین العابدین حرفی نزد و فقط به او نگاه کرد. خدمتکار خانه قلیان آورد و آن را جلو سید، گذاشتْ تا شروع درس، چند دقیقهای بیشتر نمانده بود.
ناگهان در به صدا درآمد. خدمتکار از درون مطبخ بلند گفت: «آمدم!» سید با عجله برخاست و گفت: «قلیان را از اینجا بردارید و بیرون ببرید».
شیخ زین العابدین که کنجکاو شده بودْ فوری قلیان را برداشت و به دست خدمتکار داد. بعد پشت سرِ سید به طرف در رفت. سید در را باز کرد و با رویی گشاده گفت: «سلام بر شما! خوش آمدید، بفرمایید».
مردی غریب بود که با او احوالپرسی کرد. پا به خانه گذاشت و به راهنمایی سید، به اتاق او رفت. شیخ زین العابدین کنجکاو شد. در دلش فکر کرد: «او چه کسی است که سید این همه احترامش میکند؟».
کنار در نشست و به آن دو خیره شد. آنها چند جملهای با هم رد و بدل کردند. سپس مرد میهمان، کاغذ کوچکی به سید داد و برخاست. سید خم شد و دستِ او را بوسید. شیخ زین العابدین با حیرت نگاهش کرد. باورش نمیشد سید دست کسی را ببوسد. داشت خشکش میزد. سید با احترام زیاد مرد غریبه را تا دم در بدرقه کرد. مرد غریبه سوار بر شتر خود شد و از آنها خداحافظی کرد.
شیخ زین العابدین مانده بود چه بگوید.
سید گفت: «این حواله را نزد مرد صرافی[۳] که کنار کوه صفا[۴] نشسته ببر و آنچه به تو تحویل میدهد، بگیر؛ عجله کن».
شیخ زین العابدین بدون هیچ سؤالی عبایش را بر دوش انداخت و از خانه بیرون زد. بعد دوباره غرق در فکر شد.
«آیا او تاجری بزرگ بود؟… اما پس چرا سید که آن همه عظمت و بزرگی دارد، دستش را بوسید؟»
فکر هویت مرد غریبه از ذهنش بیرون نمیرفت. به کوه صفا رسید. دکان کوچکی کنار کوه دید. مردی تنها در دکان نشسته بود. سلام کرد و حواله را نشانش داد. مرد صراف به او احترام کرد. احوالش را پرسید و گفت: «چهار نفر کارگر برای حمل بیاور».
شیخ زین العابدین چند قدم آن طرفتر چهار کارگر پیدا کرد. مرد صراف آنها را داخل دکانش برد و چند کیسه سنگین روی شانههایشان گذاشت. شیخ زین العابدین از او تشکر کرد و کارگرها را به خانه سید برد. سید با خوشحالی و دور از چشم کارگرها، درِ یکی از کیسهها را باز کرد؛ پر از پول بود. چشمهای شیخ زین العابدین برق زد. سید کرایه کارگرها را داد. آنها با شوق از آنجا رفتند. شیخ زین العابدین پرسید: «این… این پولهای زیاد؟».
اما زبانش بند آمد. سید همه پولها را به او سپرد و به اتاق دیگر رفت. بدن شیخ زین العابدین داغ شده بود. از کوزه کوچک آب نوشید. سپس به کمک خدمتکار پولها را به پستو برد، تا در جای امنی بگذارد. چند روز بعد، با عجله به کوه صفا رفت.
عجیب بود؛ اثری از دکان صرافی نبود. از چند مرد سراغ گرفت. کسی مرد صراف را نمیشناخت.
شیخ زین العابدین با ناراحتی به پیشانی خود زد. یاد میهمان غریب سید افتاد. مردی که بلند قامت بود و پیوسته لبخند میزد. و وقتی که به خانه آمد با خود بوی عطرِ عجیبی آورد. شیخ زین العابدین نشست و چهره زیبای او را در ذهن خود مجسم کرد. بعد دوباره به پیشانی خود زد و آرام آرام گریست.
_____________________________
۱٫ شیخ زین العابدین سلماسی از علمای با تقوای شیعه و از شاگردان و یاران نزدیک مرحوم سید بحرالعلوم قدس سره.
۲٫ علامه سید مهدی بحرالعلوم، از علمای بزرگ شیعه که اهل بروجرد بود؛ اما در عراق زندگی میکرد.
[۳]. صرافی یعنی: تبدیل و عوض کردن انواع پول یک کشور و کشورهای دیگر.
[۴]. کوهی در نزدیکی مسجد الحرام و خانه خدا.
بخش ادبیات مهدوی "داستان مهدوی"