رمان مهدوی ۱۲
رمان مهدوی – قسمت دوازدهم
در قسمت ۴ چه گذشت؟
ادموند هم که چاره ای جز تسلیم در برابر خواسته آنها نمیدید، این چنین شروع کرد: فقط یک ماه اول نامزدی باهاش حس خوبی داشتم، انگار هرچه زمان پیش میرفت نقابی که به چهره زده بود بیشتر کنار میرفت. اوایل فکر میکردم من خیلی وسواس دارم و باید راحتتر با بعضی چیزها در جامعه کنار بیام؛ اما رفتارش از حد تحمل من خارج شده بود. من رو متهم میکرد که رفتار و افکار قرون وسطایی دارم و این روزها دیگه کسی مثل من مُتحجِّر زندگی نمیکنه. بیبند و باری های اخلاقیش رو پشت توهین به اعتقادات دینی من پنهان میکرد تا منو بشکنه و به هدفش برسه. وقتی بحث به اینجا رسید ادموند از عصبانیت قرمز شده بود و به وضوح میلرزید.
– رفتار زنندهای در دانشگاه و مکانهای رسمی و غیررسمی داشت،کافی بود به یه مهمونی دعوت بشیم تا در کنارش کل اعتبار خانوادگیم زیر سوال بره، با سر و وضع نامناسبی لباس میپوشید و قوانین رو زیر پا میذاشت، من چند بار سعی کردم با مهربونی توضیح بدم که رفتارش مناسب نیست ولی باز هم منو مسخره کرد. چند هفته پیش با آرتور، الیزا رو تو محوطه دانشکده با یه پسری دیدیم که… حرفش رو قطع کرد و ساکت شد، پدر و مادرش فهمیدند که تعریف کردن جزئیات آن اتفاق مثل بیماری جذام در حال خوردن روح و روان پسر عزیزشان است، پدر دستشو روی دستان ادموند گذاشت تا به او بفهماند که اجازه دارد از این قسمت گذر کند…..
با رُمان ادموند همراه باشید تا ابعاد جذاب این زندگی عجیب روشن شود…
بخش پیام های مهدوی "رمان مهدوی"