رمان مهدوی ۲۰
رمان مهدوی – قسمت بیستم
ویلیام فرد ناآگاهی نبود، همیشه اخبار سراسر دنیا را از شبکههای مختلف تصویری یا از طریق اینترنت رصد میکرد و اجازه نمیداد که یک رسانه یا فقط آنهایی که بازیچه دست غرب و دولتهای دستنشانده علیه مردم دنیا هستند، بر ذهنش تسلط یابند؛ بنابراین بهخوبی درک میکرد که پرونده ویک فیلد یعنی چه و پسرش در این پرونده دنبال چه چیزی است؛ اما سعی کرد خونسردیاش را حفظ کند و حداقل جلوی همسرش رفتار عجولانهای از خود نشان ندهد.
ادموند بعد از اینکه وسایل پدر و مادرش را جابجا کرد، سریع برگشت و اتاق را مرتب و کاغذهایی را که بر روی آنها مشغول مطالعه بود، جمع کرد. پدر نگاه غضبناکی به ادموند انداخت ولی او ترجیح داد به روی خود نیاورد که پدرش در مورد کاری که دارد انجام میدهد چه حدسهایی زده است! بعد از شام مادرش خیلی زود به خواب رفت، ویلیام و ادموند تنها شدند. پدر خیلی با خودش جنگید که به پسرش چیزی نگوید اما درنهایت دلش طاقت نیاورد و به او گفت: ادموند چرا این کار را میکنی؟ چرا دوست داری همیشه دنبال کارهای خطرناک و دردسرساز بری؟ چرا رفتی دنبال پرونده این پسره، عادل شارما؟
– پدر جان، خطرناک چیه؟! چرا فکر میکنید من دنبال دردسر هستم؟ برعکس من دنبال حقیقت میگردم و تا پیداش نکنم نمیتونم آروم بشینم.
– اما پسر چرا متوجه نیستی؟! این پرونده تا همینجا هم کلی سر و صدا به پا کرده! الآن هم که دنبال مختومه کردن و بدنامی اون پسر بیچاره هستند! تو چرا خودت رو وارد ماجرایی کردی که انتهاش معلومه….
با رُمان ادموند همراه باشید تا ابعاد جذاب این زندگی عجیب روشن شود…
بخش پیام های مهدوی "رمان مهدوی"