رمان مهدوی ۲۳
رمان مهدوی – بیست و سوم
در قسمت ۱۳ چه گذشت؟
ادموند دیگر حرفی نزد و ساکت ماند. شاید حق با پدر فیلیپ بود و او برخورد مناسبی با ملیکا نداشت. باید کمی با خودش تنها میماند تا میتوانست ذهن خستهاش را دوباره بازسازی کند.
از طرفی ملیکا با ذهنی بههمریخته از برخورد غیرمنتظره ادموند و تا حدودی دلخور از رفتار او، پیش پدرش برگشت. وقتی سوار ماشین شد سلام کرد و ساکت ماند. مصطفی پرسید: چه خبر ملیکا جان؟! اتفاقی افتاده؟ آقای پارکر رو ندیدی؟
– چرا بابا جون، دیدمش ولی…
– ولی چی دخترم؟ این چه قیافه گرفته ایه عزیزم؟
– خب راستش آقای پارکر، خیلی عصبانی بود اون قدر عصبانی که اصلاً به من اجازه نداد در مورد غیبتم حرفی بزنم. فقط با ناراحتی و دلخوری از من گله کرد و بعدم دیگه هیچ صحبتی نکرد و حتی به حرفام گوش نداد.
– یعنی اینقدر عصبانی بود؟
– بله خیلی. ظاهراً انتظار بی دلیل براش خیلی کشنده بوده که تا این حد بههم ریخته!
– خب دخترم. غربیها با انتظار کشیدن بیگانهاند. معنی و مفهوم انتظار براشون تعریفنشده، فکر می کنند هر چیزی رو در لحظه باید داشته باشند، محرم و نامحرم معنی نداره. باید تا حدی بهش حق بدی و از دستش ناراحت نباشی. قرار نبود بین دیدار و تبادل اطلاعاتتون این همه فاصله بندازی، وقتی چیزی بیدلیل طولانی بشه معلومه که اون فردی که منتظره از کوره در میره و نسبت بهطرف مقابل خشمگین میشه. اما اگر همون آدم بدونه انتظار چی رو میکشه، این انتظار براش قشنگ هم میشه….
با رُمان ادموند همراه باشید تا ابعاد جذاب این زندگی عجیب روشن شود…
بخش پیام های مهدوی "رمان مهدوی"