رمان مهدوی ۲۷
رمان مهدوی – قسمت بیست و هفتم
ادامه ی قسمت ۲۶
– خواهش میکنم، اجازه بدید حرفم رو بزنم، شاید فرصت دیگهای پیش نیاد! من به شما علاقهمندم خیلی بیشتر از اون چیزی که حتی فکرش رو بکنید، میدونم که بین ما از همه نظر فاصله زیادی هست اما قبل از اینکه هر چیزی رو بخوام توضیح بدم میخوام ازتون بپرسم…، مکثی کرد و نفس عمیقی کشید: شما مایلید با من ازدواج کنید؟
ملیکا از چیزی که میشنوید شوکه شده بود، ادموند سعی میکرد تمام چیزهایی را که در قلبش دارد بیکم و کاست تشریح کند: من بعد از مدتها با اصرار پدر و مادرم دختری رو که بهاندازه کافی هم زیبا بود هم باهوش برای ازدواج انتخاب کردم. اول فکر میکردم با گذشت زمان علاقه من بهش بیشتر میشه اما این اتفاق نیفتاد، من نتونستم دوستش داشته باشم.
رفتارش منو آزار میداد و از بودن در کنارش احساس بسیار بدی داشتم. گرچه فکر میکنم اون هم به من علاقهمند نبود و فقط به خاطر اسم و رسم خانوادگی ما، این رابطه رو ادامه میداد. من هیچ وقت دوست داشتن رو به جز عشق عمیق به پدر و مادرم تجربه نکردم اما مطمئنم که عشق شما در قلب و روح من حاکم شده و من بیشتر از این قادر به پنهانکاری نیستم.
– آقای ادموند، شما حالتون خوبه؟ اینا رو جدی میگید؟! شما متوجه نیستید که…
– بله، من کاملاً جدی و مصمم هستم خانم حسینی و دقیقاً میدونم چی دارم میگم.
با رُمان ادموند همراه باشید تا ابعاد جذاب این زندگی عجیب روشن شود…
بخش پیام های مهدوی "رمان مهدوی"