رمان مهدوی ۳۰
رمان مهدوی – قسمت سی ام
مصطفی حسینی مرد مهربان و متواضعی بود که در چهرهاش آثار رنج و ملالتهای زیادی از روزگار و بخصوص بیماری مزمن جسمانیاش به وضوح دیده میشد اما آرامش و رضایت باطنیاش نشان از این داشت که او به هدفش ایمان داشته و با تکیه بر نیروی معنوی ایمان سختیهای این بیماری را که جسمش را خرد کرده بود، بهراحتی و با آغوش باز تحمل میکرد. از لحاظ ظاهری مردی بود با اندامی لاغر و قدی متوسط، پوستی آفتاب سوخته، صدای گرم و دلنشینی داشت اما هر از گاهی که هیجانزده میشد سرفههای شدیدی ناشی از بیماری بر او عارض گشته و صدایش رنگ درد به خود میگرفت.
ادموند در همان برخوردهای اولیه با مصطفی آنچنان احساس قرابت و نزدیکی میکرد که گویی سالها با او زندگی کرده است. از همان ابتدای ورودش متوجه شد که غیر از خودش و آقای حسینی شخص دیگری در منزل حضور ندارد و آنها تنها هستند. بعد از اینکه مصطفی با چای از او پذیرایی و کمی از مسائل متفرقه صحبت کرد و چون نمیخواست بیشتر از این ادموند را در التهاب و اضطراب نگه دارد، خیلی زود سر اصل مطلب رفته و موضوع خواستگاری ادموند از دخترش را پیش کشید؛
– جناب پارکر، نمیخوام بیشتر از این منتظرت بذارم پس بهتره در مورد موضوع ازدواج شما با دخترم صحبت کنیم. راستش من در جریان کارهای شما بودم و هستم، از همون ابتدا دورا دور با شخصیت شما آشنا شدم. همونطور که دخترم تعریف کرده بود شما انسان متین و باوقاری هستید….
با رُمان ادموند همراه باشید تا ابعاد جذاب این زندگی عجیب روشن شود…
بخش پیام های مهدوی "رمان مهدوی"