رمان مهدوی ۳۱
رمان مهدوی – قسمت سی و یکم
فردا صبح ادموند وسایلش را جمع کرد، در صندوق عقب خودرو اش گذاشت و به محل کارش رفت. باید قبل از رفتن آرتور را میدید و با او صحبت میکرد. قبل از اینکه وارد اتاق شود، صدای آرتور را شنید که با هیجان خاصی او را صدا میزد: ادموند، صبر کن. پس منتظر شد تا او هم برسد.
– سلام پسر، چطوری؟ بدو برو تو و تعریف کن ببینم دیروز چی شد؟!
– سلام دوست من، چقدر هیجانزدهای؟! نکنه تو قراره جای من داماد بشی!
– اِد! اینقدر با من جر و بحث بیخود نکن، برو تو دیگه… و در حالی که ادموند را به داخل هُل میداد، وارد اتاق شدند.
– خب زود باش و روی صندلی نشست، حتی فراموش کرد پالتویش را درآورد!
– خب راستش من که رفتم آقای حسینی تنها بود و خودش به استقبالم اومد، بسیار مهربان و صمیمی و خوشبرخورد، انگار پدر خودم بود! اول یه کم از مسائل متفرقه صحبت کردیم و بعد اون رفت سر اصل مطلب. در اینجا ادموند قیافه درهمی به خود گرفت و باحالتی ناراحت حرفش را قطع کرد. آرتور که بی صبرانه منتظر شنیدن مهم ترین قسمت داستان بود با لحنی معترضانه گفت: لعنتی! بگو دیگه، قبول کردن پیشنهاد ازدواجت رو؟….
با رُمان ادموند همراه باشید تا ابعاد جذاب این زندگی عجیب روشن شود…
بخش پیام های مهدوی "رمان مهدوی"