رمان مهدوی ۴۲
رمان مهدوی – قسمت چهل و دوم
آرتور بعد از چند دقیقه وقتی مطمئن شد که نمیتواند با قید ضمانت او را از بازداشتگاه بیرون بیاورد، به سرعت با راشل تماس گرفت و به سمت خانه ادموند به راه افتاد. ادموند به یک بازداشتگاه انفرادی منتقل شد. هوا کمکم رو به تاریک شدن بود، نور کوچکی به داخل بازداشتگاه میتابید، در تنهایی و تاریکی بهجز مرور خاطرات و فکر کردن به مشکلی که با آن درگیر شده بود، هیچ کار دیگری از دستش برنمیآمد.
نمیخواست تسلیم ناامیدی شود اما این اتهام خیلی سنگین بود! ادموند در تمام دوران زندگی مجردیاش هرگز پایش را از حد و مرزها فراتر نگذاشته بود، بااینکه در یک جامعه بیبند و بار زندگی میکرد اما نحوه تربیت خانوادگی و اصالت ذاتیاش باعث میشد که خود را ملعبه و بازیچه لذتهای زودگذر و شهوانی قرار ندهد. آنقدر به حفظ ارزشهای انسانی معتقد بود که گاهی دیگران او را مورد استهزاء قرار داده و بیمار روانی خطابش میکردند اما در واقعیت اینگونه نبود بلکه او فقط نمیخواست به هرزگیها آلوده شود.
اکنون سایهای شوم بر زندگیاش افکنده شده بود که معلوم نبود چه اتفاقات و مرارتهایی را برایش رقم خواهد زد! سر به دیوار گذاشت و آرام گریست، برای خودش، برای الیزابت که الآن به هر دلیلی مرده بود، برای همسرش که نمیدانست چه مصیبتهایی انتظارش را میکشد و برای پدر و مادرش.
با رُمان ادموند همراه باشید تا ابعاد جذاب این زندگی عجیب روشن شود…
بخش پیام های مهدوی "رمان مهدوی"