رمان مهدوی ۴۹
رمان مهدوی – قسمت چهل و نهم
بعد از رفتن آنها ملیکا پیش ادموند بازگشت و همه کارهایش را دوباره با امید بسیاری از سر گرفت. یک نیرویی در درون او، نوید بهبودی عزیزش را میداد. جانمازش را پایین تخت او پهن کرد و به نماز ایستاد، بیش از دوساعتی را در سجاده به عبادت پرداخت و برای سلامتی او دعا کرد، در نیمههای شب کنار تخت ادموند به خواب رفت.
صبح هنگام وقتی پرستار برای تعویض سرم ادموند آمده و او را دیده بود که خوابش برده است، روی او را با یک پتوی گرم پوشانده بود و همین باعث شد که به خواب عمیقتری فرو رود. در خواب میدید که دست در دست همسرش درجایی ناآشنا مشغول قدم زدن است درحالیکه پسربچهای کوچک جلوتر از آنها در حال دویدن است، صدای ادموند را میشنوید که نام او را تکرار میکرد؛ ملیکا، ملیکا جان، ملیکا.
از خواب پرید، بهسختی ذهن آشفتهاش را جمع کرد و به یاد آورد که کجاست اما هنوز حواسش کاملاً سر جایش نیامده بود که در کمال ناباوری احساس کرد ادموند دستش را گرفته و در بیداری صدایش میزند.
با رُمان ادموند همراه باشید تا ابعاد جذاب این زندگی عجیب روشن شود…
بخش پیام های مهدوی "رمان مهدوی"