رمان مهدوی ۵۳
رمان مهدوی – قسمت پنجاه و سوم
ادامه ی قسمت ۵۲
وقتی ملیکا در هواپیما نشست دیگر نتوانست بیشتر از این خودداری کند و در آغوش پدرش گریه را سر داد. پدر سر دخترش را میبوسید و برای او دعا میکرد. به ملیکا گفت: دخترم آروم باش، تو باید قوی باشی. الآن امانتی رو از شوهرت به همراه داری که باید همه توانت رو برای مراقبت و پرورش اون بذاری. در مصیبتها همیشه به امامان معصوم توسل کن، یادی کن از حضرت علی زمانی که تنها دارایی زندگیاش، تنها یادگار پیامبر و تنها عشق آسمانی اش، حضرت زهرا را به دست خاک میسپرد.
اون وقت میبینی همه مصیبت های ما در مقابل مصیبت های اونها هیچه. الآن حال و روز شوهرت خیلی از تو بدتره، پس محکم باش. انشاالله برسیم کشور خودمون در اولین فرصت میریم پابوس امام رضا تا دلت رو اون جا صفا بدی، هر چند روزی هم که لازم باشه میمونیم، خب؟ حالا دیگه اشکاتو پاک کن، این مردم عادت ندارند ببینند کسی زیاد گریه میکنه! و لبخندی زد، همسرش هم به تبعیت از او دخترش را بوسید و دلداری داد.
هواپیما رأس ساعت ۱۰:۴۵ صبح لندن را ترک و به سمت استانبول پرواز کرد و سرانجام ساعت ۵ بعدازظهر وارد تهران شد….
با رُمان ادموند همراه باشید تا ابعاد جذاب این زندگی عجیب روشن شود…
بخش پیام های مهدوی "رمان مهدوی"