رمان مهدوی ۵۴
رمان مهدوی – قسمت پنجاه و چهارم
روزی که پزشک اجازه مرخص شدن از بیمارستان را به او داده بود، بازرس پرونده و دادستان کل کشور در آنجا حاضر شده و حکم تبرئه او را به دستش دادند. نمیدانست از این وضع باید خوشحال و راضی باشد یا اجازه دهد خشم و نفرت از ظلم آشکار آنها در درونش شعله ور شود.
بعد از ترک بیمارستان، پدر و مادرش او را بلافاصله با خود به وینچ فیلد بردند و اجازه ندادند او برای بازدید و یا خداحافظی از خانواده ونت وورث به آپارتمانش برگردد. آنها از پیش همه وسیله های مورد نیاز و شخصی او را جمع کرده بودند چون رفتن او به آن خانه که پر از خاطرات شیرین و زیبای زندگی مشترک کوتاهش بود، میتوانست او را به شدت هیجانزده کند و سلامتی اش به خطر بیفتد.
این بار زندگی در وینچ فیلد بسیار متفاوت بود، گویی به آنجا تبعید شده بود تا در تنهایی و دوری از کسی که عاشقانه دوستش داشت، بپوسد و خاک شود. با اینکه همیشه خانه پدری محل امن و پر مهری برای او بود، این روزها به زندانی تبدیل شده بود که زندانبانان آن عزیزترین افراد زندگی اش بودند…
با رُمان ادموند همراه باشید تا ابعاد جذاب این زندگی عجیب روشن شود…
بخش پیام های مهدوی "رمان مهدوی"