رمان مهدوی ۶۲
رمان مهدوی – قسمت شصت و دوم
آرتور که خوشحالی خاصی در نگاهش موج میزد، وارد خانه شد و با ذوق زدگی فراوان به سمت ادموند آمد، دستش را بهطرف او دراز کرد و گفت: سلام دوست خوبم، از دیدنت خیلی خوشحالم!
ادموند لبخند دوستانه ای زد و گفت: سلام آرتور عزیز، بهتره اینقدر شیرین زبونی نکنی، تو از دیدن من واقعاً اینقدر خوشحالی؟!؛ و هر دو بلند خندیدند. ویلیام و ماری به استقبال او آمده و نگاه معناداری بین آنها رد و بدل شد که از چشمان تیزبین ادموند دور نماند اما مثل همیشه ترجیح داد وانمود کند که متوجه چیزی نشده است!
ویلیام گفت: بیا پسر، بیا بنشین و بگو چی شده که امروز صبح اول وقت سراغ ما اومدی؟
– خب راستش جناب ویلیام یه کم خسته بودم…؛ و باید در مورد موضوعی با ادموند حتماً صحبت میکردم، برای همین یکی دو روزی مرخصی گرفتم و خودم رو برای استراحت به منزل شما دعوت کردم.
– کار خیلی خوبی کردی، تو دیگه جزئی از خانواده ما هستی و همیشه از دیدنت خوشحال خواهیم شد.
ماری، النا را صدا زد و به او گفت که بساط چای را آماده کند. آرتور بیقراری مبهمی داشت تا با دوستش تنها شود و بتواند هر چه زودتر خبر مهمی را به او بدهد که به خاطرش تا وینچ فیلد سفرکرده بود.
با رُمان ادموند همراه باشید تا ابعاد جذاب این زندگی عجیب روشن شود…
بخش پیام های مهدوی "رمان مهدوی"