رمان مهدوی ۶۴
رمان مهدوی – قسمت شصت و چهارم
ماری دستش را به سمت موهای ادموند برده و با مهربانی مادرانهاش آنها را از صورت او کنار زد و گفت: تو هنوز هم مثل بچگی هات عادت نداری که وقتی موهات بهم میریزه از توی صورتت کنار بزنی، بارها گفتم که یه مرد باید همیشه سر و وضع مرتبی داشته باشه مثل پدرت ولی تو هیچ وقت گوش نمیکنی!
– خب وقتی شما هستید که با دستهای مهربونتون این کار رو برام انجام میدید چرا باید خودم رو از این لذت محروم کنم؟!
– من که همیشه در کنارت نیستم پسرم، یه روزی می رسه که تو از من و پدرت خیلی دور خواهی شد.
اشک در چشمان مادر حلقه زد، ادموند باحالت خاصی مادرش را نگاه میکرد، متوجه منظور او نمیشد، چرا امروز همه حرف هایشان نیمه تمام میماند! همینکه خواست حرفی بزند، آرتور و ویلیام به کمک ماری آمده و سعی کردند ذهن او را از این موضوع دور کنند.
آرتور گفت: بس که این پسر رو لوس کردید خانم پارکر! خب همینه که حاضر نیست کارهاشو خودش انجام بده. من نمیدونم چه جوری دور از شما زندگی میکرد؟!
ادموند باحالت اعتراض آمیزی گفت: آرتور، من کجا لوسم؟! باز تو موردی برای اذیت کردن من پیدا کردی؟!
با رُمان ادموند همراه باشید تا ابعاد جذاب این زندگی عجیب روشن شود…
بخش پیام های مهدوی "رمان مهدوی"