رمان مهدوی ۶۷
رمان مهدوی – قسمت شصت و هفتم
ادموند با عصبانیت از جایش بلند شد و در اتاق شروع به قدم زدن کرد و زیر لب گفت: زمان مناسبیه که چی پدر؟! لابد شما به این نتیجه رسیدید که من دیگه باید برم. ویلیام نگاهی به ادموند انداخت و سپس به آرتور گفت: به نظرت حالش غیرطبیعی نیست؟! نکنه… هنوز حرفش تمام نشده بود که ادموند با حالت خاصی گفت:
نه! چرا غیرطبیعی باشه پدرجان؟! همه چی طبیعیه مثل همیشه! همونطور که من همیشه پسر حرفگوشکن و مؤدبی بودم و شما هم همیشه خیرخواه من بودید بدون اینکه ذرهای احساس من برای کسی اهمیت داشته باشه.
آرتور بلند شد، به سمت او رفت، نگاه سرزنش باری به او انداخت و گفت: داری بی انصافی میکنی دوست من، همه ما هر کاری کردیم برای نجات تو بود، هیچکس نمیخواست تو رو آزار بده.
– تو چطور تونستی با من چنین کاری بکنی؟! چرا نذاشتی خودم راه نجاتم رو انتخاب کنم؟!
بی درنگ به پدرش رو کرد و خطاب به او با عصبانیت گفت: شما پدر، شما چرا به من اهمیت ندادید؟! تو این بیست ماه حتی یکی از شماها برای یکبار هم از من نپرسید تو با درد و رنجت چطور داری کنار میای؟ دوست داری یه کمحرف بزنی تا قلبت سبک بشه؟! همسرم، همون کسی که در لحظه عقد قول داد و قسم خورد که هیچوقت هیچچیزی رو از من پنهان نکنه، چطوری تونست با احساس من بازی کنه؟!
با رُمان ادموند همراه باشید تا ابعاد جذاب این زندگی عجیب روشن شود…
بخش پیام های مهدوی "رمان مهدوی"