رمان مهدوی ۶۹
رمان مهدوی – قسمت شصت و نهم
زمانی که به خانه رسید، پدر و مادرش مشغول صحبت با هم بودند، آنقدر شتابزده وارد شد که آنها تصور کردند دوباره حادثه بدی رخ داده است. هر سه بهتزده به هم نگاه میکردند تا اینکه ادموند به حرف آمد: عذرمیخوام، میدونم رفتارم بیادبانه بود اما پدر دارم دیوونه میشم، من کاملاً گیج شدم، این واقعیت داره که شما زمینهای پدربزرگ رو بعد از چند قرن مالکیت به شخص دیگهای واگذار کردید؟! آخه چرا؟!
ویلیام از جایش بلند شد و بیآنکه به ادموند نگاه کند، بهطرف میزتحریرش رفت و کتابی را از روی آن برداشت، تظاهر کرد از پرسش او چندان متعجب نشده و انتظار آن را داشته است، بنابراین به گفتن جملهای کوتاه اکتفا کرد؛ خب بله! مگه مشکلی هست؟ برای انجام کاری به پول نیاز داشتم.
– به پول نیاز داشتید؟! ادموند با تعجب فریاد زد: شما به پول نیاز داشتید؟! برای چهکاری به این همه پول نیاز داشتید؟ چرا اصرار دارید با من طوری رفتار کنید که انگار ناتوانم و از عهده حل مشکلاتم برنمیام؟!
– من هرگز چنین اصراری ندارم پسر! اینرو بفهم. یه چیزهایی هست که خواستیم بهت بگیم اما تو اجازه ندادی. من اون زمینها رو برای زندگی و آینده تو مجبور شدم بفروشم، لازم بود قبل از رفتنت یه کارهایی انجام بشه!
با رُمان ادموند همراه باشید تا ابعاد جذاب این زندگی عجیب روشن شود…
بخش پیام های مهدوی "رمان مهدوی"