رمان مهدوی ۷۷
رمان مهدوی – قسمت هفتاد و هفتم
ادموند دستهایش را در جیب شلوارش فرو برد و سعی کرد خونسرد باشد و بیاحترامی های او را پاسخ ندهد ولی او همچنان ادامه داد: هنوز هم جذاب و خوش تیپی پسر، شایدم بیشتر از قبل! نگران نباش، حتما دختر دیگه ای هست تو این دنیا که حاضر باشه با تو زندگی کنه!
آرتور که بهجای ادموند از کوره در رفته بود، جلو آمد، بلیطها و بقیه مدارک را با عصبانیت از او گرفت و گفت: جناب پندلتون، تو از اون دسته آدمهایی هستی که در زندگی بهتره فقط یکبار باهاشون برخورد داشت، چون دفعه دوم ممکنه آدم تصمیم بگیره دندونات رو بریزه تو دهنت یا راهی برای خفه کردنت پیدا کنه، روز خوش آقا.
ادموند که از حرف آرتور و قیافه وارفته دیوید خندهاش گرفته بود، سری به علامت خداحافظی تکان داد و در کمال خونسردی با دوستش به راه افتاد، ویلیام هم قبل از پیوستن به آنها گفت: خوب بودن خصیصهای که هرچقدر هم سعی کنی، نمیتونی اَداشو در بیاری و باید در ذاتت باشه، به پدرتون سلام برسونید آقای پندلتون.
ماری دستش را بر روی بازوی ویلیام قلاب کرد و با بیاعتنایی کامل از آنجا دور شدند. سرانجام با همه کشمکشها، همگی سوار هواپیما شده و خاک انگلستان را ترک کردند.
با رُمان ادموند همراه باشید تا ابعاد جذاب این زندگی عجیب روشن شود…
بخش پیام های مهدوی "رمان مهدوی"