رُمان مهدوی

رمان مهدوی ۸۰

رمان مهدوی 80
عکس نوشته رمان مهدوی ۸۰

 

رمان مهدوی – قسمت هشتادم

آرتور به سمت او خم شد و با شیطنت گفت: اگه میدونستم تو خاورمیانه این‌همه سرگرمی خوب و چنین خانم‌های زیبایی پیدا میشه، یه کم دیرتر به فکر ازدواج میفتادم و بلند قهقهه زد. ادموند که از شوخی زننده و چندش‌آور آرتور منزجر شده بود، چشم غرّه‌ای به او رفت و گفت: من فکر می‌کردم که دیگه دست از این هرزه‌گردی‌ها برداشتی و مرد درستکاری شدی اما ظاهراً سخت در اشتباه بودم، تو واقعاً نمی تونی از این کار دست ‌برداری؟!

– این‌قدر سخت نگیر پسر! شوخی کردم، این شب‌ آخری نمیشه یه کم دست از مقدس‌مآبی برداری و انجیل نخونی؟ آهان، گرچه یادم نبود تو دیگه انجیل نمیخونی! من که کاری نکردم فقط یه آرزوی بربادرفته رو به زبون آوردم، همین!

– جدی؟! پس باید ببینیم نظر راشل در مورد این آرزوی بربادرفته چیه!

– مسخره! خیلی شوخی مزخرفی بود!

– شوخی من یا تو؟!

– بگذریم، معذرت می‌خوام. حق با توئه، شوخی بیجایی کردم! بهتره بریم سر موضوع خودمون، به نظرت جاناتان چطور آدمی بود؟ خیلی از خود راضیه، به نظرم خودش رو خیلی زرنگ میدونه، از اول تو دانشگاه هم همین‌طور بود. فکر می کنه من نفهمیدم از ترسش منو انداخت جلو و بهانه الکی آورد! میگه یه وکیل خیلی خوب هم تو ایران سراغ داره که بتونی کارهات رو به اون بسپری.

– آدم بدی به نظر نمیاد! باید تا حدودی بهش حق داد، شاید اگه ما هم بودیم جانب احتیاط رو رعایت می‌کردیم.

رمان ادموند تالیف آمنه پازوکی

 با رُمان ادموند همراه باشید تا ابعاد جذاب این زندگی عجیب روشن‌ شود…

 

 

بخش پیام های مهدوی "رمان مهدوی"
مشاهده بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا