رُمان مهدوی۳
رُمان مهدوی -قسمت سوم
دو هفتهای از آن حادثه غریب، سپری شده . کمی اوضاع زندگی به حالت عادی بازگشته بود.
یکشنبه سرد و بارانی، کلیسای محله چندان شلوغ نبود . همین تعداد اندک هم کم کم در حال متفرق شدن بودند. ادموند در یک ردیف نیمکت تنها نشسته و به مجسمه مصلوب حضرت مسیح نگاه میکرد. حوصله رفتن به خانهاش را نداشت. احساس تنهایی کُشندهای سراسر وجودش را در برگرفته بود. تجربه بی سابقه انزوا و دوری.اغلب اوقات روز، وقت و بی وقت به یاد آن دختر میافتاد . توان فکر کردن به آن روز و آن حادثه را نداشت . چهره خونین آن دختر که به یادش میآمد . حس ترس و وحشت حاکم در رؤیاهایش بر او غالب میشد .این دختر همان بود . همان چشمهای براق و درخشان که به او نگاه میکرد . حتی زمانیکه به سختی باز شده بود ! خودش بود اما وجه اشتراک این دو را نمی فهمید.
ادموند عزیز، حالت چطوره پسرم؟
رشته افکارش از هم پاشید، برگشت و پدر فیلیپ را بالای سرش دید که دستش را بر روی شانه او گذاشته و با صمیمیت خاصی فشار میداد. خواست از جایش بلند شود که کشیش اجازه نداد و در کنار او نشست…
رمان ادموند تالیف آمنه پازوکی
با ادموند همراه باشید تا ابعاد جدید و جذابی از این زندگی عجیب روشن شود…
بخش پیام های مهدوی "رمان مهدوی"