رمان مهدوی ۳۷
رمان مهدوی – قسمت سی و هفتم
صدای ممتد بوق تلفن شنیده میشد اما ادموند همچنان گوشی را در دستش نگه داشته بود. چارهای نداشت جز اینکه به همین مقدار دلخوش باشد، بههرحال عاشق بودن راه و رسمی دارد که اگر بیمحابا وارد آن میشد، ممکن بود معشوق را دلزده و منزجر کند. عاشق تیزهوش راهی را انتخاب میکند که به همان اندازه معشوق را بتواند عاشق کند.
ادموند ساعت ۶:۲۰ عصر مادرش را به رستوران گرین وود برد اما از آنجایی که قول داده بود به هیچ عنوان حتی برای آشنایی دادن در آنجا حضور نداشته باشد، از رستوران بیرون آمد و خودرویاش را چند متر آن طرفتر متوقف کرد و به انتظار نشست. رأس ساعت ۶:۳۰ ملیکا به همراه پدرش آمد و آقای حسینی هم مانند ادموند در بیرون منتظر او ماند و ملیکا تنها به رستوران رفت.
چون ملیکا یک دختر محجبه بود شناسایی او برای ماری چندان کار سختی نبود، پس بهراحتی او را شناخته و به استقبالش رفت. صحبتهای آنها سه ساعت طول کشید. ادموند ثانیه ها را می شمرد و از کلافگی به رفت و آمد مردم خیره شده بود. در این مدت یکی دو مرتبه با پدرش تماس گرفته و با دل نگرانی از او پرسید که آیا او در جریان موضوع صحبتهای مادرش با ملیکا هست و میداند به او قرار است چه بگوید؟! پدر هم او را ناامید کرده و گفته بود که نمیداند؛ اینقدر هم با تماسهای مکررش رشته افکار او را پاره نکند…
با رُمان ادموند همراه باشید تا ابعاد جذاب این زندگی عجیب روشن شود…
بخش پیام های مهدوی "رمان مهدوی"