رمان مهدوی ۱۷
رمان مهدوی – قسمت هفدهم
در قسمت ۱۰ چه گذشت؟
ملیکا دختری با بیستوهفت سال سن بود که بسیار با طراوت تر و شادابتر از دختران همسن خود به نظر میرسید، رنگ پوست نهچندان روشن و چشمان تیرهاش نشان از نژاد ایرانیاش داشت که بر جذابیت و ملاحت زنانهاش افزوده بود و هر زمانی که ادموند صورت او را در نظرش مجسم میکرد بیشتر مطمئن میشد این دختر همان کسی است که در خوابهایش دیده است. در دل افسوس میخورد؛ ایکاش بهجای آن چند ماهی از عمرش را که با دختر سبکسری مثل الیزابت هدر داده بود، برای پیدا کردن همسری با حداقل شباهتها به ملیکا بیشتر وقت گذاشته بود. اینقدر غرق در افکارش بود که اصلاً متوجه نشد جلوی درب منزل ایستاده است!
روز چهارشنبه ۲۴ ژانویه ادموند در محل کارش حاضر بود. چند روزی میشد که برای رسیدن به هدفش و همکاری با ملیکا برنامهریزیهای لازم را انجام داده بود، مدارک را کمکم از دسترس خارج و قبل از آن در چند جای مختلف از آنها رونوشت تهیهکرده و در مکانهای مطمئنی ذخیره کرده بود. از ملیکا باز هم خبری نبود و تماسی با هم نداشتند و همین موضوع التهاب درونی او را بیشتر میکرد. گرچه سعی میکرد آرام باشد و روی کار متمرکز شود اما با کوچکترین مسئلهای ذهنش به سمت او میرفت و در قلبش شعف و شادمانی وصفنشدنی احساس میکرد….
با رُمان ادموند همراه باشید تا ابعاد جذاب این زندگی عجیب روشن شود…
بخش پیام های مهدوی "رمان مهدوی"