رمان مهدوی ۲۲
رمان مهدوی – قسمت بیست و دوم
بعد از اینکه ملیکا دور شد و ادموند با نگاهش او را بدرقه کرد، دوباره روی سکو نشست. حوصله رفتن به خانه را نداشت. انگار انتظار طولانی قلبش را به درد آورده و محبتش را سرد کرده بود. پدر و مادرش روز جمعه به وینچ فیلد برگشته و پدر باز هم از سر نگرانی به ادموند توصیه کرده بود که مراقب رفتارش باشد و به عواقب کارهایش بیشتر فکر کند. پدر فیلیپ به ادموند نزدیک شد. و چند لحظه کنارش ایستاد .اما او متوجه حضورش نشد؛ بنابراین پدر دستش را روی سر ادموند گذاشت و با مهربانی موهای او را نوازش کرد .تا شاید عصبانیت و غمی که در دل داشت با این محبت کوچک کمی برطرف شود.
پدر فیلیپ ادموند را مانند پسر خودش دوست داشت. چون او در کل انسانی بود که کسی نمیتوانست نسبت به او بیتوجه باشد.. اما از آنجایی که همیشه مهربان و صبور در مقابل دیگران حاضر میشد، دیدن خشم و عصبانیت او کاملاً غیرمنتظره به نظر میرسید. پدر کنارش نشست و به او گفت: پسرم، حالت بهتره؟ تونستی به خودت مسلط بشی؟ اون دختر بیچاره مقصر نبود! شاید این رفتار نشأت گرفته از اتفاقات و حوادثی باشه که تو این مدت برات افتاده!
– نه پدر اینطور نیست! من دقیقاً از دست خود ملیکا عصبانی هستم. این درست نیست که نسبت به احساسات دیگران اینطور بیتوجه باشی و با اونا مثل زیردستت برخورد کنی. حقش بود حداقل یه ایمیل میزد و منو از حال خودش باخبر میکرد. یعنی این واقعاً انتظار زیادیه که من ازش داشتم؟!…
با رُمان ادموند همراه باشید تا ابعاد جذاب این زندگی عجیب روشن شود…
بخش پیام های مهدوی "رمان مهدوی"