رمان مهدوی ۲۵
رمان مهدوی – قسمت بیست و پنجم
ادموند خیلی سریع یک تاکسی برای ملیکا گرفت و او را راهی خانه کرد. مصطفی امروز نتوانسته بود دخترش را همراهی کند، بیماری تنفسیاش به دلیل سردی بیشازحد هوا تشدید شده بود .و به سفارش پزشک تا چند روز آینده باید در خانه میماند و استراحت میکرد. ادموند هم پیش آرتور بازگشت که همچنان منتظر او بود. در طول مسیر تمامی وقایع را برای دوستش تعریف کرد؛
– ادموند، تو مطمئنی که به این دختر علاقهمندی؟ یعنی مطمئنی هوس نیست؟! نکنه چون این دختر با بقیه فرق داره، پس تو هم عقل و منطقت رو کنار گذاشتی و فقط میخوای اون رو به دست بیاری؟
ادموند نگاهی به آرتور انداخت اما پاسخ سؤالش را نداد. باید فکر میکرد و با خودش کنار میآمد. رابطه دوستی این دو نفر هر روز قویتر از روز قبل میشد. آرتور کمکم ضعفهای اخلاقیاش به نقاط قوتی تبدیل میشد که ادموند این تغییر را در دوستش بهوضوح حس میکرد و در دل بسیار خوشحال بود اما از طرفی آرتور بسیار نگران ادموند و کارهای او بود بخصوص بعد از مسائلی که امروز از آنها آگاه شده و بیشترین نگرانی او هم از بابت پیگیری پرونده ویک فیلد بود. چارهای نداشت جز اینکه به انتخاب او احترام بگذارد. آرتور او را تا آپارتمانش رساند، اینقدر خسته و کلافه بود که دعوت او را برای شام نپذیرفت و ترجیح داد به خانه برود و کمی بیشتر روی موضوعی که ادموند برایش تعریف کرده بود تمرکز کند.
با رُمان ادموند همراه باشید تا ابعاد جذاب این زندگی عجیب روشن شود…
بخش پیام های مهدوی "رمان مهدوی"