شعر مهدوی ” نور باران “
نور باران
نور باران شد زمین و آسمان
آفتاب عشق تابیده به جان
در فضا پیچیده عطر انتظار
گل بیا، پاییز ما را کن بهار
دست سبزی بر سر هستی بکش
جرعه نابی به سر مستی بکش
چشمها در انتظار گام توست
شیعه، مجنون از جمال و نام توست
کعبه دل میتپد با شوق یار
دشتها سر سبزه میآید بهار
موج، دریا، آب، شادی میکند
باغ، بلبل، نغمه خوانی میکند
اطلسی پوشیده بر تن، آن نگار
صبح، نجوا میکند با یاد یار
جاده پر پیچ و خم است، اما قشنگ
میرسد آلالههای رنگ رنگ
انتظار سبز او مثل دعاست
ره به کیهان دارد و بی انتهاست
ماه عالم تاب، جان خاتم است
هرچه گویم از جمال او کم است
بانگ تکبیرش به کیهان میبرد
عدل، تا ملک سلیمان میبرد
بر یتیمان نان و گندم میدهد
مثل جدش، قوت مردم میدهد
در ره حق، استقامت میکند
حق، دعایش را اجابت میکند
هر دو دستش هست سوی آسمان
نور سیمایش چراغ عارفان
خاک، بی او، بوی غربت میدهد
خشکسالی، رنج و ذلت میدهد
پای عشاقش شده پر آبله
جمعهها را میشمارد قافله
رهزنان اموال مردم میبرند
کینه توزان سینهها را میدرند
چکمه پوشان، با بزک، رنگ و ریا
به اسارت بردهاند اخلاق را
نیش دندانهایشان چون حرمله
آدمیت را از آنها فاصله
کاخهاشان پایگاه ظلمت است
آن حوالی آدمی در ذلت است
قد علم کرده کنون شرک و ریا
التماست میکنم آقا بیا
مثل روباه دغل، مکارهاند
اهل ایمان نیستند، بد کارهاند
کارهاشان با زر و زور و فریب
صورت ظاهر، به لب «أمّن یجیب»
بر کیان حق شبیخون میزنند
کاخ پوشالی چو فرعون میزنند
چون دغلکارانِ شیطان پیشهاند
جان مولا، دشمن اندیشهاند
کار آنان در زمین، ظلم و فساد
جرم آنان نیست، غیر از ارتداد
وارث کعبه بیا و دست گیر
انتقام از بیدلان مست گیر
قلب زهرا[سلام الله علیها!] نازنین! جانا بیا
پر شکوه فرما فضای جمعه را
حبیبالله امامی ـ رشت
هر دل سپردهای که زلیخا نمیشود
هر جان دهندهای که مسیحا نمیشود
هر عابدی طعام به مهمان نمیدهد
هر کس عبا به تن نمود که مولا نمیشود
هر رهروی که راه به جنّت نمیبرد
هر یوسفی که یوسف زهراسلام الله علیها نمیشود
هر نهر کوچکی که به دریا نمیرسد
هر قطرهای که لایق دریا نمیشود
من دل سپردهام به امام آخر زمان
این رمز عاشقیاست که افشا نمیشود
منوچهر محمدی
بخش ادبیات مهدوی "شعر مهدوی"