داستان
-
داستان مهدوی ” علامه ی جوان “
علامه ی جوان آفتاب خانه ی ما علامه ی* جوان « بسم الله» گفت. زیر لب دعا خواند . عمامه…
بیشتر بخوانید » -
داستان مهدوی ” حکایت دیدار اسماعیل هرقلی “
حکایت دیدار اسماعیل هرقلی جمعی از برادران مورد اطمینان من، خبر دادند که در اطراف شهر حلّه، شخصی به نام…
بیشتر بخوانید » -
داستان مهدوی ” آخرین لحظات و آغازین ساعات “
آخرین لحظات و آغازین ساعات ابو الادیان، خادم امام حسن عسکرى علیه السلام ، میگوید: من نامه هاى حضرتش…
بیشتر بخوانید » -
داستان مهدوی ” اولین حضور در مسجد و نماز امام زمان (عج) “
اولین حضور در مسجد و نماز امام زمان (عج) پشت سر من، آقایی با بغل دستی اش مشغول…
بیشتر بخوانید » -
داستان مهدوی ” من راننده تریلی هستم! “
من راننده تریلی هستم! نوشته ای که در ذیل می آید، نامه صادقانه یکی از ارادتمندان امام مهدی(عج) می…
بیشتر بخوانید » -
داستان مهدوی ” این پولهای زیاد “
این پولهای زیاد شیخ زین العابدین[۱] جلوی در ایستاد. وقت رفتن سید[۲] به حرم بود. شیخ زین العابدین میدانست وقتش…
بیشتر بخوانید » -
داستان مهدوی ” سفری برای آن سفر کرده “
سفری برای آن سفر کرده در چنین سفری احساس نزدیک بودن به خدا و لذت عبادت و بندگی قابل درک…
بیشتر بخوانید »