رُمان مهدوی
-
رمان مهدوی ۸۳
رمان مهدوی – قسمت هشتاد و سوم آرتور که تا آن لحظه سعی کرده بود به خود مسلط باشد،…
بیشتر بخوانید » -
رمان مهدوی ۸۲
رمان مهدوی – قسمت هشتاد و دوم – پدر! اون شب مهمونی لُرد ریچاردسون رو یادتونه؟ شما و مادر…
بیشتر بخوانید » -
رمان مهدوی ۸۱
رمان مهدوی – قسمت هشتاد و یکم در این موقع که پدر و جاناتان باهم مشغول صحبت بودند، ادموند…
بیشتر بخوانید » -
رمان مهدوی ۸۰
رمان مهدوی – قسمت هشتادم آرتور به سمت او خم شد و با شیطنت گفت: اگه میدونستم تو خاورمیانه…
بیشتر بخوانید » -
رمان مهدوی ۷۹
رمان مهدوی – قسمت هفتاد و نهم جاناتان کوین مردی لاغراندام و قد بلند بود، با چشمانی آبی روشن…
بیشتر بخوانید » -
رمان مهدوی ۷۸
رمان مهدوی – قسمت هفتاد و هشتم سرانجام زمان رفتن به فرودگاه فرا رسید، همهچیز خوب پیش میرفت تا…
بیشتر بخوانید » -
رمان مهدوی ۷۷
رمان مهدوی – قسمت هفتاد و هفتم ادموند دستهایش را در جیب شلوارش فرو برد و سعی کرد خونسرد…
بیشتر بخوانید » -
رمان مهدوی ۷۶
رمان مهدوی – قسمت هفتاد و ششم روز مراسم مهمانهای زیادی در کلیسای قدیمی دهکده جمع شده بودند. یک…
بیشتر بخوانید » -
رمان مهدوی ۷۵
رمان مهدوی – قسمت هفتاد و پنجم چند روز پیش از مراسم جشن خبر مهمی به خانواده پارکر رسید.…
بیشتر بخوانید » -
رمان مهدوی ۷۴
رمان مهدوی – قسمت هفتاد و چهارم سرانجام روز مراسم فرا رسید. به همان اندازه ای که این دو…
بیشتر بخوانید » -
رمان مهدوی ۷۳
رمان مهدوی – قسمت هفتاد و سوم آن شب بعد از صرف شام آرتور و راشل راهی لندن شدند،…
بیشتر بخوانید » -
رمان مهدوی ۷۲
رمان مهدوی – قسمت هفتاد و دوم ادموند از جایش بلند شد و به سمت پدر رفت، با لحنی…
بیشتر بخوانید » -
رمان مهدوی ۷۱
رمان مهدوی – قسمت هفتاد و یکم ادموند دوباره با یادآوری این موضوع خشمگین شد، ماری دست او را…
بیشتر بخوانید » -
رمان مهدوی ۷۰
رمان مهدوی – قسمت هفتادم مادر دست پسرش را که در نزدیکی اش ایستاده بود، در دست گرفت و…
بیشتر بخوانید » -
رمان مهدوی ۶۹
رمان مهدوی – قسمت شصت و نهم زمانی که به خانه رسید، پدر و مادرش مشغول صحبت با هم…
بیشتر بخوانید »