مهدوی
- شعر
شعر مهدوی ” عَجِّل عَلی ظُهُورکَ یا صاحبَ الزّمان “
عَجِّل عَلی ظُهُورکَ یا صاحبَ الزّمان امشب حکیمه باش و ببین پور عسکری با هیبت و شمایل طاها رسیده است…
بیشتر بخوانید » - شعر
شعر مهدوی ” خورشید “
خورشید چه فرق می کند از پشت ابر هم باشد به طالبش برسد استفاده ی خورشید منم که کاسه به…
بیشتر بخوانید » - داستان
داستان مهدوی ” این پولهای زیاد “
این پولهای زیاد شیخ زین العابدین[۱] جلوی در ایستاد. وقت رفتن سید[۲] به حرم بود. شیخ زین العابدین میدانست وقتش…
بیشتر بخوانید » - دلنوشته
دلنوشته مهدوی ” مهمان عصمت “
مهمان عصمت بی بی! … سلام! باز هم آمده ام، با دلی لبریز از شوق، با چشمانی در…
بیشتر بخوانید » - شعر
شعر مهدوی ” غروب جمعه که می یاد “
غروب جمعه که می یاد غروب جمعه که می یاد دلم میخواد پر بزنم برم تو اوج اسمونها به کهکشون…
بیشتر بخوانید » - شعر
شعر مهدوی ” نور باران “
نور باران نور باران شد زمین و آسمان آفتاب عشق تابیده به جان در فضا پیچیده عطر انتظار گل…
بیشتر بخوانید » - داستان
داستان مهدوی ” سفری برای آن سفر کرده “
سفری برای آن سفر کرده در چنین سفری احساس نزدیک بودن به خدا و لذت عبادت و بندگی قابل درک…
بیشتر بخوانید » - رُمان مهدوی
رمان مهدوی ۸۳
رمان مهدوی – قسمت هشتاد و سوم آرتور که تا آن لحظه سعی کرده بود به خود مسلط باشد،…
بیشتر بخوانید » - دلنوشته
دلنوشته مهدوی ” سلام گل نرگس “
سلام گل نرگس به نام آن که انسان را مسافر کاروان انتظار گردانید سلام اى گل نرگس، اى که…
بیشتر بخوانید » - رُمان مهدوی
رمان مهدوی ۸۲
رمان مهدوی – قسمت هشتاد و دوم – پدر! اون شب مهمونی لُرد ریچاردسون رو یادتونه؟ شما و مادر…
بیشتر بخوانید » - رُمان مهدوی
رمان مهدوی ۸۱
رمان مهدوی – قسمت هشتاد و یکم در این موقع که پدر و جاناتان باهم مشغول صحبت بودند، ادموند…
بیشتر بخوانید » - مِنبَرَک و دلنوشته مهدوی
منبرک و دلنوشته مهدوی ۴۰: امان از ما….
امان از ما…. آیت الله بهجت میفرمود: اگر در اتاق در بسته ای باشیم و بدانیم قدرت بزرگی (مثل…
بیشتر بخوانید » - شعر
شعر مهدوی ” آخرین ستاره “
آخرین ستاره اى آخرین ستاره که تاخیر مى کنى من زود آمدم، تو چرا دیر مى کنى من…
بیشتر بخوانید » - دیکشنری مهدوی
دیکشنری مهدوی ۴۰ : یالثارات الحسین
دیکشنری مهدوی – شماره ۴۰ ی – یالثارات الحسین ثار در لغت به معنای خون خواهی است. یالثارات الحسین…
بیشتر بخوانید » - رُمان مهدوی
رمان مهدوی ۸۰
رمان مهدوی – قسمت هشتادم آرتور به سمت او خم شد و با شیطنت گفت: اگه میدونستم تو خاورمیانه…
بیشتر بخوانید »