رمان مهدوی ۲۶
رمان مهدوی – قسمت بیست و ششم
در قسمت ۲۵ چه گذشت؟
بعد از گذشت یک ماه و نیم از آغاز همکاری و آشنایی ادموند و ملیکا، در پروژه مشترکشان پیشرفتهای زیادی حاصل شده و تمام مدارک و مستندات بینقص آماده شده بود اما هر دوی آنها قصد نداشتند بی محابا و بدون برنامه ریزی دقیق آنها را بر ملا کنند. سعی میکردند همچنان احتیاطهای لازم را انجام دهند تا حساسیتی در اطرافشان برانگیخته نشود.
در این مدت هر چه از آشنایی آنها بیشتر میگذشت، ادموند کمتر آرام و قرار داشت. محبت بیسابقهای را در دل نسبت به ملیکا احساس میکرد که امکان نداشت بتواند نسبت به آن بی تفاوت باشد. روزها و شبهای زیادی را به فکر کردن در این باره مشغول بود، آیا میتوانست با یک دختر مسلمان ازدواج کند؟
اگر پیشنهادی از طرف او مطرح میشد، واکنش اطرافیانش نسبت به این قضیه و از همه مهمتر واکنش خود ملیکا به آن چگونه بود؟! اگر به قول آرتور، نظر ملیکا نسبت به این عشق منفی بود آیا میتوانست این شکست را بپذیرد؟ چند وقتی بود که همه فکر و ذکرش اسلام و قدم نهادن در این راه بود، ملیکا بهانه و انگیزه خوبی بود تا با اتکای به نیروی عشق بتواند عزمش را برای وارد شدن به این راه قویتر کند اما اگر ملیکا قلب او را پس میزد، ادموند با این حس شکست باز هم تمایلی به مسلمان شدن داشت؟
آخرین پنجشنبه ماه فوریه سال ۲۰۱۳، روزی آفتابی و زیبا، جایی در نزدیکی بنای یادبود آتشسوزی بزرگ لندن در خیابان فیش هیل ساعت ۳ بعدازظهر با قرار گذاشته بودند تا آخرین هماهنگیهای لازم درباره جمعبندی و نتیجهگیری مطالعاتشان را با هم انجام دهند.
بخش پیام های مهدوی "رمان مهدوی"