رُمان مهدوی

رمان مهدوی ۵۷

رمان مهدوی 57
عکس نوشته رمان مهدوی ۵۷

 

رمان مهدوی – قسمت پنجاه و هفتم

محمد حسینی هم سن و سال ادموند بود. قد متوسط، موهای مشکی و کمی مجعد که چهره اش را نمکین تر جلوه میداد، مثل پدر لاغراندام بود و در اکثر اوقات ته ریش داشت، در این‌ یکی دو سال اخیر به دلیل مطالعه زیاد و استعداد ژنتیکی بالا عینک به چشم میزد.

 مردی ساکت و متفکر، در جایی که لازم بود یک سخنور بی رقیب، برخلاف پدر که چهره ای مهربان و صبور داشت، محمد خیلی جدی و در بعضی مواقع حتی سخت و خشن به نظر میرسید. البته شاید به دلیل رشته تحصیلی اش در دانشگاه بود که باعث میشد در برخورد اول خیلی رسمی و غیر صمیمی به چشم بیاید اما در باطن، شخصی مهربان و صمیمی بود. او از رشته علوم سیاسی مقطع کارشناسی ارشد در دانشگاه فردوسی مشهد فارغ التحصیل شده و چون بلافاصله بعد از فارغ التحصیلی اش پدر بیشتر از این تجرد پسر را صلاح ندیده بود، تصمیم گرفت برای او آستین بالا زده و هر چه زودتر مقدمات ازدواجش را فراهم کند.

 به همین دلیل همگی برای مدتی به ایران آمدند و در همان مشهد با معرفی خانواده ریحانه به واسطه یکی از دوستان سابقش که در وزارت امور خارجه با هم همکار بوده و سال ها پیش در مشهد ساکن شده بودند، بساط جشن ساده ای را فراهم دیده و آن ها را به عقد هم درآوردند.

رمان ادموند تالیف آمنه پازوکی

 با رُمان ادموند همراه باشید تا ابعاد جذاب این زندگی عجیب روشن‌ شود…

 

 

بخش پیام های مهدوی "رمان مهدوی"
مشاهده بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا