رُمان مهدوی

رمان مهدوی ۶۱

رمان مهدوی 61
عکس نوشته رمان مهدوی ۶۱

رمان مهدوی – قسمت شصت و یکم

صبح جمعه یکی از روزهای بهاری سال ۲۰۱۵، منطقه وینچ فیلد از همیشه سرسبزتر به نظر میرسید. نسیم دل انگیزی وزیدن گرفته بود که روح تازه ای از زندگی را همراه با خود در طبیعت میگستراند. گل‌ها شادابی و نفس روح بخشی به زمین هدیه می‌کردند، گویی که جان دوباره‌ای در آن می‌دمید.

ادموند پنجره اتاق را بازکرده بود تا هوای تازه‌ای تنفس کند و به زیبایی‌های طبیعت بنگرد. غرق در افکار خودش، گاهی خاطرات بهار دو سال گذشته به ذهنش هجوم می‌آوردند؛ در آن موقع فکر می‌کرد خوشبختی هدیه شده به او همیشگی و جاویدان است و هیچ‌گاه تا لحظه مرگ پایانی برای آن نخواهد بود! گاهی هم آینده را برای خود ترسیم می‌کرد و قلبش به این امید زنده می‌شد.

 در این چند ماه گذشته که مانند چند سال سپری ‌شده بود، او از همیشه کم‌حرف‌تر به نظر می‌رسید. اگر کسی برای اولین بار با او مواجه می‌شد، تصور می‌کرد او یکی از مغرورترین و متکبرترین انسانهایی است که تاکنون دیده است اما بعد از گذشت زمان کوتاهی متوجه می‌شد که در قضاوت دچار اشتباه و پیش‌داوری شده است زیرا او حاضر بود خود را برای کمک به دیگران تا جایی که در توان دارد وقف کند. مردم دهکده وینچ فیلد که با خانواده پارکر آشنایی داشتند، او را یکی از دوست‌داشتنی‌ترین و مهربان‌ترین انسان‌های این روزگار به‌حساب می‌آوردند. هرکدام از این مردم که به مشکلی برخورد می‌کرد چه مالی، چه حقوقی و یا حتی خانوادگی بدون تردید تنها کسی که می‌توانست بدون چشم‌داشتی به آن‌ها کمک کند و درعین‌حال رازدار باشد، ادموند بود.

 

رمان ادموند تالیف آمنه پازوکی

 با رُمان ادموند همراه باشید تا ابعاد جذاب این زندگی عجیب روشن‌ شود…

 

 

بخش پیام های مهدوی "رمان مهدوی"
مشاهده بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا