رُمان مهدوی

رمان مهدوی ۶۳

رمان مهدوی 63
عکس نوشته رمان مهدوی ۶۳

 

رمان مهدوی – قسمت شصت و سوم

ادموند هم که از این‌ همه نشاط و شادی دوستش خوشحال بود، خود را به دست او سپرد و فقط با لبخند به حرفهای او گوش ‌داد. سرانجام به خانه رسیدند و آرتور به‌محض اینکه چشمش به ویلیام و ماری افتاد، ماجرا را برای آن‌ها تعریف کرد. البته کمی از این هیجان زدگی مربوط به اشتباهی بود که سهواً در موقع صحبت کردن با ادموند انجام داده بود و میترسید که دوباره در کوچکترین فرصت پیش آمده، مسئله را پیش بکشد و سؤال پیچش کند. مطمئن بود که از ذهن پویا و نگاه تیزبین او هیچ‌ چیزی دور نمی‌ماند و فراموش نمیشود.

صحبت‌های آرتور که تمام شد، ویلیام مانند پدری دلسوز و با مهمان نوازی صمیمانه‌ای گفت: پسرم من واقعاً خوشحالم و بهت از صمیم قلب تبریک میگم. تو میتونی با خیال راحت روی کمک ما حساب کنی. هر کاری از دستمون بربیاد، برات انجام خواهیم داد. اصلاً نگران نباش، مگه نه پسرم؟! و به ادموند نگاه کرد که در این مدت ساکت و به زمین خیره شده بود.

– بله پدر همینطوره، اینجا متعلق به شماست و هر کاری که لازم می دونید من انجام خواهم داد تا هم شما و هم دوستم راضی باشید.

– ممنونم پسرم، از تو انتظار چنین سخاوتی هم می‌رفت و می دونم که تو آرتور رو مثل برادر خودت دوست داری.

رمان ادموند تالیف آمنه پازوکی

 با رُمان ادموند همراه باشید تا ابعاد جذاب این زندگی عجیب روشن‌ شود…

 

 

بخش پیام های مهدوی "رمان مهدوی"
مشاهده بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا