رُمان مهدوی

رمان مهدوی ۲۱

رمان مهدوی 21
عکس نوشته رمان مهدوی ۲۱

 

رمان مهدوی – قسمت بیست و یکم

در قسمت ۱۲ چه گذشت؟

ویلیام باحالت دلسوزانه‌ای و لبریز از محبت خالصانه یک پدر نسبت به فرزندش دستش را روی صورت پسرش گذاشت و به او نگاه کرد، ادموند هم دستش را روی دست مهربان پدر گذاشت و گفت: پدر عزیزم، من می‌دونم که شما و مادر بخصوص با وجود اون بیماری مزمن خیلی رنج کشیدید تا من بزرگ شدم و به سرانجام رسیدم و می‌دونم که الآن هم خیلی نگران آینده من هستید اما به من اعتماد کنید. خواهش می‌کنم، من حتی اگر قراره زندگی کوتاهی داشته باشم ترجیح میدم در پی حق و حقیقت باشم تا اینکه سال‌ها زندگی کنم اما مانند یک مجسمه بی‌خاصیت عمرم رو در راه لذت‌های مادی به پایان برسونم و بعد از مردنم هیچ اسمی ازم باقی نمونه، مگر به‌واسطه نام نیک پدربزرگ و اجدادم! پس خودم چی؟!

– ادموند خواهش می‌کنم بیشتر از این با این حرفهات قلبم رو آزرده نکن.
– چشم پدر جان ولی خواهش می‌کنم شما هم به انتخاب من احترام بذارید و اعتماد کنید.

 صحبت‌های پدر و پسرش تا نیمه‌های شب طول کشید و بعد از آن هر دو به رختخواب رفتند، بخصوص ادموند که فردا باید سر وقت در محل کارش حاضر می‌شد.

 ویلیام و ماری به لندن آمدند تا آزمایش‌های دوره‌ای و معاینات پزشکی منظم ماری را انجام دهند و همچنین اوضاع ‌و احوال ادموند را بعدازآن اتفاقات پیش‌آمده پیگیری کنند؛ اما اکنون دل‌شوره‌های پدر بیشتر شده و می‌دانست که ادموند به‌زودی دست به کار خطرناکی خواهد زد….

رمان ادموند تالیف آمنه پازوکی

 با رُمان ادموند همراه باشید تا ابعاد جذاب این زندگی عجیب روشن‌ شود…

 

 

بخش پیام های مهدوی "رمان مهدوی"
مشاهده بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا