رُمان مهدوی

رمان مهدوی ۵۰

رمان مهدوی 50
عکس نوشته رمان مهدوی ۵۰

 

رمان مهدوی – قسمت پنجاهم

ادامه قسمت ۴۹

– آه، پس به خاطر من موندی! اما بهتره دیگه بری و هر چه زودتر اینجا رو ترک کنی. نگران من نباش، هنوز وقت مرگم نرسیده عزیزم! زندگی دوباره‌ای به من هدیه شد و از مرگ نجاتم دادند.
– علی منظورت چیه؟ تو رو خدا از مرگ حرف نزن ولی بگو کی نجاتت داد؟

– نمی‌دونم، شاید از همون رؤیاها بود که قبلاً هم دیده بودم! جایی نشسته بودم، انگار بالای یک قله و همه‌ چیز زیر پام بود، از اون بالا تو رو می‌دیدم که ازم دور و دورتر میشی اما کاری از دستم بر نمیومد. هر چه فریاد می‌زدم نه تو و نه هیچ‌کس دیگه ای صدام رو نمی‌شنید تا به سمتم برگرده و کمکم کنه. در کمال ناامیدی رفتنت رو نگاه می‌کردم و اشک می‌ریختم. همان‌جا نشستم و تسلیم شدم، ناگهان احساس کردم کسی پشت سرم ایستاده، از ترس خشکم زده بود و جرات نداشتم برگردم به پشت سرم نگاه کنم.

 بعد از اینکه کلی در دل به خودم قوت قلب ‌دادم، نور شدیدی چشمام رو زد و حس کردم جایی رو نمی‌بینم اما در همین موقع دستی رو روی شانه‌ام احساس کردم و صدایی که بهم گفت؛ غصه نخور تو تنها نیستی، ما به احوالت آگاهیم و کمکت می کنیم. اگر همه هم ترکت کنند، ما تو رو ترک نمی‌کنیم و تنهات نمیذاریم، به تقدیر رضا باش که سختی‌ها به‌زودی به ‌آسانی تبدیل میشه، حالا بلند شو و راه بیفت و دیدم که از جا بلند شدم و حرکت کردم. همون موقع بود که چشمام رو باز کردم و فهمیدم تو بیمارستانم و تو همسر عزیزم کنارمی.

رمان ادموند تالیف آمنه پازوکی

 با رُمان ادموند همراه باشید تا ابعاد جذاب این زندگی عجیب روشن‌ شود…

 

 

بخش پیام های مهدوی "رمان مهدوی"
مشاهده بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا