رُمان مهدوی

رمان مهدوی ۶۶

رمان مهدوی 66
عکس نوشته رمان مهدوی ۶۶

رمان مهدوی – قسمت شصت و ششم

سکوت سنگینی در اتاق حاکم شده بود، ادموند همچنان در سکوت به عکسها خیره مانده بود. ویلیام نزدیک پنجره رفت و آن را گشود تا با ورود هوای تازه به درون اتاق کمی فضای سنگین آنجا را تغییر دهد. همگی حرکات و رفتار ادموند را زیر نظر گرفته بودند، سکوتش نگران کننده و مرگبار بود.

ویلیام پیش او برگشت و کنارش نشست، دستش را روی صورت پسرش گذاشت. اشک‌های ادموند که آهسته و بی‌صدا روی دست پدر می‌چکید، داغ دل او را بیشتر می‌کرد. بی‌آنکه چشم از آن عکس‌ها بردارد، از او پرسید: پدر، وقتی برای اولین بار تونستید فرزندتون رو در آغوش بگیرید، اونم درست در اولین لحظه‌ای که پا به این دنیا گذاشت، چه حالی داشتید؟

 پدر صورت پسرش را در میان دو دست گرفت و گفت: وقتی که نفست به صورتم خورد و تو دست‌های من گریه کردی، دنیا مال من بود. هیچ‌چیزی زیباتر از پدر شدن تو دنیا وجود نداره، اونم پدر پسری مثل تو.

 ادموند پدر را سخت در آغوش فشرد و بغضش ترکید، زیر لب با صدایی که به‌سختی شنیده می‌شد، گفت: پس من همه عمرم رو باختم که بعد از یک سال تازه فهمیدم فرزندی دارم و لذت در آغوش کشیدنش در اولین لحظه‌های زندگی‌اش رو از دست دادم…

رمان ادموند تالیف آمنه پازوکی

 با رُمان ادموند همراه باشید تا ابعاد جذاب این زندگی عجیب روشن‌ شود…

 

 

بخش پیام های مهدوی "رمان مهدوی"
مشاهده بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا