دلنوشته مهدوی ” خیر سرمان، منتظر آقاییم “
خیر سرمان، منتظر آقاییم
هفتهها با عشق و شوق در انتظار امام موعود، جان میداد و جان میگرفت. روزها و شبها میگذشت و لحظهبهلحظه در انتظار میگذراند.
دستی به روفتن غبار راه، بر خاک میکشید و دستی به ادب خدمتگزاری بر سینه مینهاد. پایی به سراسیمگی حرکت بر میآورد و پایی به احتیاط خطر، باز میکشید. چشمی به مراقبت نظر میبست و چشمی به انتظار گذر میگشود.
جانش همه جانان شده بود و ذکر و فکرش همه یقین و اطمینان به وفای وعدهای که در آن تخلف نبود. چلهنشینی سهشنبه شبهای سهله راهی بود که بیتردید به مقصد دیدار منتهی میشد و او، همه وجودش، شمعی بود که در شعله شوق و انتظار میسوخت.
سهشنبهها اما میگذشت و او هنوز در میان چهرهها، آن نگاه لاهوتی را ندیده بود و در برق نگاهها، آن آینه آسمانی را نمییافت.
سهشنبهها میرفت و هنوز در برابر مرگ چشمانش، برق زندگی نمیدرخشید و در میان شام تیرهاش، خورشید حیات نمیافروخت.
به قامت رهگذران خیره میشد و به قلبی که تندتر میتپید، وعده میداد و به سیمای مؤمنان مینگریست و دلی سرد و خسته را به وعده وصل، گرم میکرد. یعنی میشود این وعده را تخلف باشد؟ یعنی ممکن است این انتظار به نتیجه نرسد؟ یعنی میشود نهالی که با این سهشنبهها، این آمدنها، این رفتنها، این اشکها و این آهها برافراشته، بیثمر باشد و بار و بری ندهد؟
پس تنهایی زن و بچههایش چه خواهد شد؟ پس مشتریهایی که از دست داده، چگونه جبران خواهد شد؟ پس پاسخ طعنه و کنایه مردمان را چه باید داد؟ پس… پس…
دلِ پریشان و جانِ نگرانش را سیلاب فکر و خیال و نگرانی میبرد و در این حال و روز آشفته، یکی هم آمده بود تا نمک بر زخم این پریشانی بپاشد:
«این پیرمرد نادان چرا اینجا مزاحم من میشود؟ این آدم بیکار چرا وسط این پریشانی، بر درد و فکرم میافزاید؟ آقا جان! بساطت را جمع کن، ببر جای دیگر. من ۳۹ هفته است، درست بر لب همین سکو مینشینم. بلند شو آقا جان! تو میدانی در این هفتهها چه کشیدهام تا بتوانم این لحظهها و دقایق با تمرکز و دقت کامل روبهروی در بنشینم و منتظر محبوب باشم؟ تو از حال و روز من خبر داری؟ تو از سوختگی دل و جانم آگاهی؟ نیستی… اگر بودی که الآن قدمهای حضورت را میان آرامش و سکوت انتظارم نمیگذاشتی! اگر از شوق معنوی و عشق عرفانی من خبر داشتی که اکنون این خلوت را چنین نمیآشفتی».
مرد به صدای رهگذر میانهبالای گندمگون روی میگرداند. رهگذر آرام میپرسد: «برادر، مشکلی هست؟ چیزی شده؟» مرد بیحوصله و ناآرام میگوید: «نه آقا، شما بفرمایید، مشکلی نیست، حل میشود».
رهگذر میرود ـ آرام و پنهان همانطور که آمده است ـ و مرد موفق میشود زحمت پیر همسایه را رفع کند و دوباره به انتظار و سکوت و خلوت و ذکر مشغول گردد. دقیقهها میگذرند، این دقیقههای آخر. لحظهها سپری میشوند … این لحظههای آخر.
حتى از خواندن نماز شب هم میترسد، نکند لحظهای محبوب بگذرد و او آن لحظه را درنیابد. سر به سجده نمیگذارد، مباد که آنی مولا حاضر باشد و او آن «آن» را درک نکند. به صفحه قرآن نظر نمیکند، از ترس آنکه حقیقت وحی، بر زمین شوقش نازل شود و او آن فرصت عمر را از دست دهد.
خیره به چشمان و نگاهها و چهرهها میماند تا اذان صبح را میگویند و نماز میخوانند و هوا روشن میشود و مردمان میروند. مرد ناباورانه به آسمان نگاه میکند و به در زل میزند و ناامیدانه میگرید، تلخ و سیاه. در خود فرو میرود. از خودش خسته است. در محبت و لطف آقا شک کند یا در لیاقت و قابلیت خود؟ با وعده قطعی و حتمی چه کند؟
روزی نمیگذرد که پیغام مولا را یکی از اهل دل به او میرساند: «بیهوده گله مکن. ما آمدیم به وعده و وفا کردیم به پیمان. آمدیم و سراغت را گرفتیم و احوالت را پرسیدیم. تو به دعوای کودکانه با آن پیرمرد مشغول بودی!»
امروز هم، همه ما ادعای چلهنشینی در سهله روزگار و جمکران زندگی داریم. همه بر سینه شوق میزنیم و علم انتظار برافراشتهایم. همه اشک مهر و محبت میریزیم و چشم بر در دوختهایم.
همه در این کشور، از انتظار دم میزنیم و از موعود سخن میگوییم؛ اما آیا انتظار نشانهای ندارد؟ رفتار و کردارمان چقدر بوی انتظار میدهد؟ اگر امروز سرور و مولایمان بر این خانه بگذرد، در رفتار ما چه مشاهده خواهد کرد؟
اگر امروز، محبوب به حال و روزمان نظر کند، چه خواهد دید جز دعواهای کودکانه و ستیزهجوییهای ناشی از منیت و نفسانیت؟ چه خواهد یافت جز خودپسندیها و خودپرستیها؟ بوی کدام انتظار و رنگ کدام شوق در رفتار و کردارمان هست؟
در تهمتزدنها و ناسزاگفتنها و دروغبافتنها و فتنهانگیختنها و حرامخوردنها و خیانتورزیدنها و غفلتکردنهایمان، آیا نشانی از حال و روز منتظران هست؟
«…خیر سرمان منتظر آقاییم» و به امانتهایش خیانت میکنیم! خیر سرمان منتظر آقاییم و همدیگر را به چشم دشمن خونی میبینیم! خیر سرمان منتظر آقاییم و از تقوى و تشرع و دیانت، چون خاطرات گذشته یا گنجینههای باستانی سخن میگوییم!
حال و روز ما کجا به منتظران میماند؟ حرفزدنهایمان، راهرفتنهایمان، زندگیهایمان چه نقشی از انتظار دارد؟ آنکه منتظر است، مگر همه وجودش فکر و ذکر مولا نیست؟ آنکه ادعای انتظار دارد، مگر همه خواب و خیالش، شیفتگی دیدار محبوب نیست؟
پس کجاست آن نشانهها و علامتها؟ کجاست آن انتظار؟ با چه کسی نفاق میورزیم؟ برای چه کسی بازیگری میکنیم؟ به چه کسی دروغ میگوییم؟
تلخ است… اما راست. دردآور است… اما حقیقی. شرمبار است… اما واقعی؛ که نیمه شعبان، برایمان یک مناسبت شده برای تعارف و تشریفات؛ مناسبتی که روابط عمومی اداره و سازمان و نهاد متبوعمان، پرچمی بیاویزد و چراغی برافروزد و کسی گلی بدهد و کسی شیرینی و شربتی بخورد و باز… روز از نو و روزی از نو.
مناسبتی در کنار مناسبتها، جشنی مانند بقیه جشنها، سخنرانی و شعرخوانی و… ما أکثر الضجیج… ناله و فریاد و سر و صدا فراوان است. آوازهای خوش بسیار است. فریادهای گوشخراش کم نیست.
خدا نکند همان آقایی که از کنار این خانه میگذرد و مشغولیتها و نزاعهای کودکانهمان دلش را خون میکند، بخواهد ما را بیازماید. خدا نکند، بگوید یکیتان برای من از دیگری بگذرید. یکیتان برای من سکوت کنید. یکیتان صندلیتان را رها سازید. یکیتان بر دست و روی رفیقتان بوسه زنید و با هم مهربان شوید. خدا نکند آقایمان بخواهد ما مدعیان انتظار را بیازماید. خدا نکند آقایمان بپرسد هنوز که آزمون سختتر ظهور نرسیده، با آزمون سخت اطاعت از پرچمدار من چه کردهاید؟ شما مدعیان ولایتمداری و رهبردوستی و ذوبشدن در ولایت؟
کارنامه همهمان سیاه است؛ بیتعارف و ملاحظه. اوضاع همهمان خراب است؛ بیدروغ و مجامله. جز آنان که به مصداق «قضى نحبه»[۱] رفتهاند و جز اندکشمار کسان که به معیار «من ینتظر» در آزمون صداقت درد میکشند، همه باید سر از خجالت و شرم به زیر افکنیم.
همه باید استغفار کنیم و عذر تقصیر بیاوریم و زبان ببندیم و خاموش شویم. همه در شتاب تند دروغورزی و نفاقگستری، گرفتار سرازیری فاصلهها شدهایم و اکنون باید اندکی با خود و مولایمان صداقت پیشه کنیم و سر بر خاک توبه بگذاریم.
جز ظاهر و شکلمان، در کدام باطن با غیر منتظران فرق داریم؟ جز الفاظ و کلماتمان، در کدام حقیقت با دیگران تفاوت میکنیم؟ آنان که حتى نام آن بزرگ را نشنیدهاند، با ما جز در این سر و شکل چه مرزی دارند
لکه شرم تقصیر را جز به آب استغفار و توبه نمیتوان زدود. با خود راست باشیم و همه سر بر خاک بگذاریم و دل بر دست گیریم و زبان به اعتراف بگشاییم. شاید خدا به دعای نیمشب مادران و پدران شهید، شاید به آه سوختگان صادق جانباز، شاید به ناله راستی و درستی مؤمنان گمنام نمازجمعههای بینشان و… ما مدعیان پرآواز را هم ببخشد و به راه بازگرداند.
______________________
[۱]. سوره حزاب /۲۳٫ «پس برخی پیمان خویش گزاردند».
پدیدآونده: محمد رضا زائری
بخش ادبیات مهدوی "دلنوشته مهدوی"