رُمان مهدوی
رمان مهدوی ۲۱
رمان مهدوی – قسمت بیست و یکم در قسمت ۱۲ چه گذشت؟ ویلیام باحالت دلسوزانهای و لبریز از محبت…
بیشتر بخوانید »-
رمان مهدوی ۲۰
رمان مهدوی – قسمت بیستم ویلیام فرد ناآگاهی نبود، همیشه اخبار سراسر دنیا را از شبکههای مختلف تصویری یا…
بیشتر بخوانید » -
رمان مهدوی ۱۹
رمان مهدوی – قسمت نوزدهم در قسمت ۱۱ چه گذشت؟ از آن جایی که عاشق را نمیتوان به رعایت…
بیشتر بخوانید » -
رمان مهدوی ۱۸
رمان مهدوی – قسمت هجدهم از ملیکا باز هم خبری نبود و تماسی با هم نداشتند و همین موضوع…
بیشتر بخوانید » -
رمان مهدوی ۱۷
رمان مهدوی – قسمت هفدهم در قسمت ۱۰ چه گذشت؟ ملیکا دختری با بیستوهفت سال سن بود که بسیار…
بیشتر بخوانید » -
رمان مهدوی ۱۶
رمان مهدوی – قسمت شانزدهم در قسمت ۳ چه گذشت؟ قدم زنان و در حال گفتگو از کلیسا بیرون…
بیشتر بخوانید » -
رمان مهدوی ۱۵
رمان مهدوی – قسمت پانزدهم در قسمت ۲ چه گذشت؟ پرستار چشم غرّهای به او رفت و برای نشان…
بیشتر بخوانید » -
رمان مهدوی ۱۴
رمان مهدوی – قسمت چهارده …..ادامه از شماره قبل حدود هشت ماهی میشد که با دختری به نام الیزابت…
بیشتر بخوانید » -
رمان مهدوی ۱۳
رمان مهدوی – قسمت ۱۳ در قسمت ۱ چه گذشت؟ ادموند پارکر جوانی سیساله بود، اصالتا روستازادهای که بهدوراز هیاهوی…
بیشتر بخوانید » -
رمان مهدوی ۱۲
رمان مهدوی – قسمت دوازدهم در قسمت ۴ چه گذشت؟ ادموند هم که چاره ای جز تسلیم در برابر خواسته…
بیشتر بخوانید » -
رمان مهدوی ۱۱
رمان مهدوی – قسمت یازدهم چند لحظهای به این منوال گذشت تا اینکه ملیکا با تعجب پرسید: آقای پارکر، حالتون…
بیشتر بخوانید » -
رمان مهدوی ۱۰
رمان مهدوی – قسمت دهم ادموند طبق عادت همیشگی از کلیسا تا منزل را پیادهروی و درعینحال به ماجراهای پشت…
بیشتر بخوانید » -
رمان مهدوی ۹
رمان مهدوی – قسمت نهم دو هفته ای از آمدن ملیکا میگذشت ولی هنوز از او خبری نشده بود. ادموند…
بیشتر بخوانید » -
رمان مهدوی ۸
رمان مهدوی – قسمت هشتم آرتور در حال قهقهه زدن بود که کسی به در اتاق زد. نیمنگاهی گذرا…
بیشتر بخوانید » -
رمان مهدوی ۷
رمان مهدوی – قسمت هفتم در طول پرواز آرتور دائم در فکر خوشگذرانی و شبنشینیهای طولانی در هامبورگ، مشغول…
بیشتر بخوانید »