آمنه پازوکی
- رُمان مهدوی
رمان مهدوی ۵۲
رمان مهدوی – قسمت پنجاه و دوم بعد از ظهر آن روز، هنوز ساعت ۴ نشده بود که مصطفی…
بیشتر بخوانید » - رُمان مهدوی
رمان مهدوی ۵۱
رمان مهدوی – قسمت پنجاه و یکم ادامه قسمت ۵۰ – ملیکا جان، تو رو به خدا میسپرم چون…
بیشتر بخوانید » - رُمان مهدوی
رمان مهدوی ۵۰
رمان مهدوی – قسمت پنجاهم ادامه قسمت ۴۹ – آه، پس به خاطر من موندی! اما بهتره دیگه بری…
بیشتر بخوانید » - رُمان مهدوی
رمان مهدوی ۴۹
رمان مهدوی – قسمت چهل و نهم بعد از رفتن آنها ملیکا پیش ادموند بازگشت و همه کارهایش را…
بیشتر بخوانید » - رُمان مهدوی
رمان مهدوی ۴۸
رمان مهدوی – قسمت چهل و هشتم آنچنان تحت تأثیر وضعیت ادموند قرارگرفته بود که گویی همه این مصیبتها…
بیشتر بخوانید » - رُمان مهدوی
رمان مهدوی ۴۷
رمان مهدوی – قسمت چهل و هفتم ادموند بعد از رفتن آنها از شدت فشار عصبی بیهوش شده بود…
بیشتر بخوانید » - رُمان مهدوی
رمان مهدوی ۴۶
رمان مهدوی – قسمت چهل و ششم ادموند مانند مرده متحرکی بود که ارادهای از خود نداشت و نمیدانست…
بیشتر بخوانید » - رُمان مهدوی
رمان مهدوی ۴۵
رمان مهدوی – قسمت چهل و پنجم چند روزی بود ملیکا حال دگرگونی داشت، احساسی مانند دلآشوبه و اضطرابی…
بیشتر بخوانید » - رُمان مهدوی
رمان مهدوی ۴۴
رمان مهدوی – قسمت چهل و چهارم سناتور سایمون مکث کرده و به ویلیام و آرتور که با چشمانی…
بیشتر بخوانید » - رُمان مهدوی
رمان مهدوی ۴۳
رمان مهدوی – قسمت چهل و سوم یک هفته از دستگیری ادموند میگذشت. همه در حالت ناامیدی به سر میبردند،…
بیشتر بخوانید » - رُمان مهدوی
رمان مهدوی ۴۰
رمان مهدوی – قسمت چهلم شنبه ۱۵ اوت ۲۰۱۳، یک روز گرم در نیمههای تابستان، ادموند و ملیکا در…
بیشتر بخوانید » - رُمان مهدوی
رمان مهدوی ۳۹
رمان مهدوی – قسمت سی و نهم ادامه قسمت ۳۸ زمانی که در دهکده با هم قدم میزدند، گاهی…
بیشتر بخوانید » - رُمان مهدوی
رمان مهدوی ۳۸
رمان مهدوی – قسمت سی و هشتم ادامه قسمت ۳۷ کارهای مقدماتی ازدواجشان انجام شده و صبح جمعه باز…
بیشتر بخوانید » - رُمان مهدوی
رمان مهدوی ۳۷
رمان مهدوی – قسمت سی و هفتم صدای ممتد بوق تلفن شنیده میشد اما ادموند همچنان گوشی را در…
بیشتر بخوانید » - رُمان مهدوی
رمان مهدوی ۳۴
رمان مهدوی – قسمت سی و چهار ادامه ی قسمت ۳۳ آن روز تا شب به صحبت و برنامه…
بیشتر بخوانید »