ادموند
- رُمان مهدوی
رمان مهدوی ۶۸
رمان مهدوی – قسمت شصت و هشتم ادموند اسبش را در همان حوالی رها کرد و زیر بزرگترین درخت…
بیشتر بخوانید » - رُمان مهدوی
رمان مهدوی ۶۷
رمان مهدوی – قسمت شصت و هفتم ادموند با عصبانیت از جایش بلند شد و در اتاق شروع به…
بیشتر بخوانید » - رُمان مهدوی
رمان مهدوی ۶۶
رمان مهدوی – قسمت شصت و ششم سکوت سنگینی در اتاق حاکم شده بود، ادموند همچنان در سکوت به عکسها…
بیشتر بخوانید » - رُمان مهدوی
رمان مهدوی ۶۵
رمان مهدوی – قسمت شصت و پنجم فردا صبح حدود ساعت ۹:۳۰ وقتی که دیگران مشغول صرف صبحانه بودند،…
بیشتر بخوانید » - رُمان مهدوی
رمان مهدوی ۶۴
رمان مهدوی – قسمت شصت و چهارم ماری دستش را به سمت موهای ادموند برده و با مهربانی مادرانهاش…
بیشتر بخوانید » - رُمان مهدوی
رمان مهدوی ۶۳
رمان مهدوی – قسمت شصت و سوم ادموند هم که از این همه نشاط و شادی دوستش خوشحال بود،…
بیشتر بخوانید » - رُمان مهدوی
رمان مهدوی ۶۲
رمان مهدوی – قسمت شصت و دوم آرتور که خوشحالی خاصی در نگاهش موج میزد، وارد خانه شد و با…
بیشتر بخوانید » - رُمان مهدوی
رمان مهدوی ۶۱
رمان مهدوی – قسمت شصت و یکم صبح جمعه یکی از روزهای بهاری سال ۲۰۱۵، منطقه وینچ فیلد از همیشه…
بیشتر بخوانید » - رُمان مهدوی
رمان مهدوی ۶۰
رمان مهدوی – قسمت شصتم آن روز بعد از رفتن مریم و پراکنده شدن اعضای خانواده، مصطفی و محمد…
بیشتر بخوانید » - رُمان مهدوی
رمان مهدوی ۵۹
رمان مهدوی – قسمت پنجاه و نهم ملیکا که از موضوع گفتگوی غیر منتظره خواهرش، آن هم در جمعی…
بیشتر بخوانید » - رُمان مهدوی
رمان مهدوی ۵۸
رمان مهدوی – قسمت پنجاه و هشتم مریم فرزند دوم خانواده دو سال از محمد کوچک تر و سه…
بیشتر بخوانید » - رُمان مهدوی
رمان مهدوی ۵۷
رمان مهدوی – قسمت پنجاه و هفتم محمد حسینی هم سن و سال ادموند بود. قد متوسط، موهای مشکی…
بیشتر بخوانید » - رُمان مهدوی
رمان مهدوی ۵۶
رمان مهدوی – قسمت پنجاه و ششم آن شب وقتی خانواده حسینی وارد فرودگاه امام خمینی شدند؛ پسر خانواده،…
بیشتر بخوانید » - رُمان مهدوی
رمان مهدوی ۵۵
رمان مهدوی – قسمت پنجاه و پنجم شبها دور از چشم دیگران تا نیمه های شب بیدار بود و با…
بیشتر بخوانید » - رُمان مهدوی
رمان مهدوی ۵۴
رمان مهدوی – قسمت پنجاه و چهارم روزی که پزشک اجازه مرخص شدن از بیمارستان را به او داده…
بیشتر بخوانید »