رمان
- رُمان مهدوی
رمان مهدوی ۳۷
رمان مهدوی – قسمت سی و هفتم صدای ممتد بوق تلفن شنیده میشد اما ادموند همچنان گوشی را در…
بیشتر بخوانید » - رُمان مهدوی
رمان مهدوی ۳۴
رمان مهدوی – قسمت سی و چهار ادامه ی قسمت ۳۳ آن روز تا شب به صحبت و برنامه…
بیشتر بخوانید » - رُمان مهدوی
رمان مهدوی۳۳
رمان مهدوی – قسمت سی و سوم ..پدر بلند شد و پسرش را با محبت خاصی در آغوش گرفت…
بیشتر بخوانید » - رُمان مهدوی
رمان مهدوی ۳۲
رمان مهدوی – قسمت سی و دوم ادامه ی قسمت ۳۱ هر سه نفر با خوشحالی و آرامش خاطری وصف…
بیشتر بخوانید » - رُمان مهدوی
رمان مهدوی ۳۱
رمان مهدوی – قسمت سی و یکم فردا صبح ادموند وسایلش را جمع کرد، در صندوق عقب خودرو اش…
بیشتر بخوانید » - رُمان مهدوی
رمان مهدوی ۳۰
رمان مهدوی – قسمت سی ام مصطفی حسینی مرد مهربان و متواضعی بود که در چهرهاش آثار رنج و…
بیشتر بخوانید » - رُمان مهدوی
رمان مهدوی ۲۹
رمان مهدوی – قسمت بیست و نهم در قسمت ۲۸ چه گذشت؟ ملیکا به اتاقش رفت تا آنجا کمی…
بیشتر بخوانید » - رُمان مهدوی
رمان مهدوی ۲۸
رمان مهدوی – قسمت بیست و هشتم ادموند هم به سمت منزلش راه افتاد. وقتی به خانه رسید، متوجه…
بیشتر بخوانید » - رُمان مهدوی
رمان مهدوی ۲۷
رمان مهدوی – قسمت بیست و هفتم ادامه ی قسمت ۲۶ – خواهش میکنم، اجازه بدید حرفم رو بزنم،…
بیشتر بخوانید » - رُمان مهدوی
رمان مهدوی ۲۶
رمان مهدوی – قسمت بیست و ششم در قسمت ۲۵ چه گذشت؟ بعد از گذشت یک ماه و نیم…
بیشتر بخوانید » - رُمان مهدوی
رمان مهدوی ۲۵
رمان مهدوی – قسمت بیست و پنجم ادموند خیلی سریع یک تاکسی برای ملیکا گرفت و او را راهی…
بیشتر بخوانید » - رُمان مهدوی
رمان مهدوی ۲۴
رمان مهدوی – قسمت بیست و چهارم ادامه قسمت ۲۴ آرتور با عصبانیت از پشت میز بلند شد و…
بیشتر بخوانید » - رُمان مهدوی
رمان مهدوی ۲۳
رمان مهدوی – بیست و سوم در قسمت ۱۳ چه گذشت؟ ادموند دیگر حرفی نزد و ساکت ماند. شاید…
بیشتر بخوانید » رمان مهدوی ۲۲
رمان مهدوی – قسمت بیست و دوم بعد از اینکه ملیکا دور شد و ادموند با نگاهش او را…
بیشتر بخوانید »رمان مهدوی ۲۱
رمان مهدوی – قسمت بیست و یکم در قسمت ۱۲ چه گذشت؟ ویلیام باحالت دلسوزانهای و لبریز از محبت…
بیشتر بخوانید »